loading...
♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥
admin بازدید : 13 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

همگی به سمت فرش رفتند و روی آن نشستند. 

- راستی پارمین خانم رفتید پیش کمالی ... بدجور شاکی بود

معلوم نبود استاد کمالی سر کلاس چه رفتاری کرده بود که هر کس به او می رسید همین سوال را می پرسید.

- بله رفتم 

- نتیجه اش چی شد؟

پوزخندی زد.

- حذف

کیارش هم سرش را با تاسف تکان داد.

- نمی دونم چرا بعضی از استادها اینقدر گیر می دن ... تو این دوره زمونه مهم مدرکه... که همه می گیریم ... چند تا غیبت که دیگه اینقدر حرص و جوش خوردن نداره

- درسته ... ولی این کار کمالی یه حسن داره 

کیارش متعجب به او نگاه کرد.

- دیر تر به جماعت مدرک دار بی کار می پیوندم

کیارش که انگار حرف دل او را زده بودند آهی کشید و گفت :

- آخ گفتی ... من که هرچقدر به این و اون رو زدم کسی بهم کار نداد ... به جان خودم حتی حاضر شدم سیاهی لشکر باشم ... بازم نخواستنم 

ترانه خندید و گفت :

- دیروز نیلوفر می گفت یه تهیه کننده آشنا پیدا کرده ... با کلی خواهش و التماس ازش وقت می گیره که باهاش صحبت کنه ... فکر می کنید چی بهش گفت 

نسرین با شاخه درخت از پشت سر به میلاد می زد و اصلا حواسش به حرفهای آنها نبود ... میلا ساده هم می خواست موجود گزنده موذی را پیدا کند ... پارمین ابروهایش را به نشانه ندانستن بالا انداخت ... کیارش گفت : 

- گفته باید لنز آبی بذاری ... موهات رو بلوند کنی ... دماغتم اینطوری

دستش را زیر بینیش گذاشت و نوک آن را بالا برد. پارمین و ترانه خندیدند .ترانه گفت :

- نه ... گفته پنج میلیون بهم بده تا بذارم بازی کنی ... نیلوفرم سرخورده از دفتر میاد بیرون 

پارمین نگاهی به پانیذ کرد که در صف رنجر بود و گفت :

- همه می رن سر کار پول در میارن ... ما تازه باید یه پولی هم از جیب بذاریم که کار کنیم

کیارش و ترانه حرفش را تایید کردند. نسرین قبل از اینکه دستش رو شود شاخه درخت را کنار انداخت و با حرص گفت :

- تو رو خدا از درس و کارحرف نزنید بذارید یه امروز خوش باشیم 

رو به میلاد کرد که سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد .

- خب آقا میلاد شما یه چیزی بگو ... حداقل بعد از دوسال و نیم همکلاسی بودن صدات رو بشنویم 

همه خندیدند ، حتی میلاد ... نسرین طوری که بقیه متوجه نشوند به پارمین چشمکی زد... پارمین زیر لب گفت : زشته ... نسرین بی خیال شانه هایش را بالا انداخت .

- خب آقا میلاد شنیدم می خوای نامزد کنی ؟

میلاد با تعجب سرش را بلند کرد و به نسرین نگاه کرد.

- من

- پ نه پ ... عمه ی من

کیارش آرام خندید .میلاد آب دهانش را قورت داد و گفت :

- نه بابا شایعه است ... من و چه به نامزدی 

با افسوس نگاهی به نسرین کرد .

- کی به من زن می ده 

ترانه از این بحث خوشش نمی آمد ... پارمین هم فقط به پانیذ نگاه می کرد که در این شلوغی گم نشود و اصلا حواسش به حرف های آنها نبود ... نسرین که لبخندش عمیق تر شده بود گفت :

- من خیلی ها رو می شناسم ... اگه خواستین بهتون معرفی می کنم.

کیارش ابرویش را بالا برد و به میلاد اشاره کرد. میلاد که متوجه منظور او نشده بود با حواس پرتی سرش را تکان داد . کیارش که نسرین وترانه را متوجه خود دید ... گفت:

- می بخشید این میلاد یکم شوت تشریف داره 

نسرین که فقط برای سرگرمی سر به سر میلاد می گذاشت پوزخندی زد. تا عصر با وراجی های نسرین گذشت.

 

پانیذ با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت دستشویی رفت . وسایل چای را از ماشین در آورد و در آن را قفل کرد.چراغ های خانه خاموش بود ، سبد را زمین گذاشت وبا نگرانی وارد خانه شد ... خانه تاریک و ساکت بود ... دلش شور می زد ... کوکب از خانه تاریک بدش می آمد و همیشه قبل از غروب آفتاب تمام چراغ ها را روشن می کرد .چند بار آنها را صدا کرد ولی پاسخی نشنید. به اتاق ها سرک کشید ولی آنجا هم کسی نبود . گوشی اش را از کیف در آورد و شماره پدرش را گرفت .صدای زنگ گوشی در خانه طنین انداز شد .گوشی در خانه بود .کوکب هم که تلفن همراه نداشت .پانیذ وارد سالن شد .

- اینجا چرا اینقدر تاریکه ؟

نگاهی به چهره نگران پارمین کرد .

- اتفاقی افتاده .بابا اینا کجان ... بابا یی ... عمه کوکب 

- کسی خونه نیست

- کجا رفتنه ؟

- نمی دونم 

شماره شهره ، دوست صمیمی عمه اش را گرفت.

- سلام شهره جون .

- سلام عزیزم .شما کجایید ؟ کلی شمارت رو گرفتم در دسترس نبودی 

- شما از عمه و بابا خبر دارید ... اتفاقی براشون افتاده ؟

- ببین اصلا هول نکن همه چیز به خیر گذشته .الانم خودت رو برسون به بیمارستان..........

اشک هایش بی اراده روی کاغذی که آدرس را یادداشت می کرد می ریخت .شهره سعی می کرد او را دلداری دهد .می گفت که حمید سکته قلبی کرده و الان حالش بهتر است ولی دل پارمین آرام نمی گرفت .چهره غمگین پدرش مدام در جلوی چشمانش نقش می بست .گریه های پانیذ و اصرارش باعث شد او را هم همراه خود ببرد ... اگر اتفاقی برای پدرش می افتاد. با سر انگشت اشکهایش را پاک کرد. گاهی آنقدر جلوی چشمش تار می شد که ماشین های دیگر را نمی دید.

بالاخره به بیمارستان رسیدند .ماشین را پارک کرد و باز هم در ماشین کناری را خراش داد ولی آنقدر عجله داشت که به آن توجه نکرد.با قدم هایی بلند به سمت بخش سی سی یو رفت ... آن قدر سریع گام بر می داشت که پانیذ مجبور بود دنبال او بدود .با دیدن کوکب به سمت او دوید و دستهای او را در دست گرفت .در حالی که اشک هایش بی وقفه جاری بود. چشم به دهان کوکب دوخت.

- بابا ....

- حالش خوبه عزیزم ... نگران نباش عمه جون

کوکب او را در آغوش گرفت و با کلام آرامش بخشش او را دلداری می داد . بدنش بی اراده می لرزید ، کوکب او را بیشتر به خود می فشرد.در آغوش کوکب کمی آرام شد .احساس کرد کسی را دارد که در آغوشش پنهان شود، هنگامی که شهره به او خبر سکته حمید را داد لحظه ای احساس کرد که تنها پناهش را از دست می دهد ولی کوکب با کلام پر محبتش او را آرام کرد .چقدر خوب بود که او را در کنارشان داشتند .کوکب برای بزرگ کردن آنها جوانیش را از دست داده بود ... زندگی آرامشان را مدیون او می دانست و در این لحظه بیش از پیش به آغوشش نیاز داشت . 

صدای سیاوش را شنید که در حال صحبت با شهره بود .از آغوش کوکب در آمد و به سمت آنها رفت .

- سلام آقا سیاوش حال پدرم چطوره ؟

سیاوش مثل همیشه نگاه مغرور و خمارش را بدون کوچکترین احساسی به او دوخت .

- سلام ... با دکتر معالجش صحبت کردم می گه یه انفارکتوس رو پشت سر گذاشته ، باید چند روز اینجا بستری بشه تا به حالت نرمال برگرده ... پدرتون دیابت ، فشار خون یا کلسترول بالا داره ؟ 

- نه ... تا اونجایی که من می دونم آزمایش هاش چیزی رو نشون نمی داد 

- ممکنه یه شوک عصبی باعث این حالت شده باشه .به هر حال الان بخشی از شریان های قلبیش بسته شده حدود شش ساعت دیگه به پدرتون استرپتوکیناز تزریق می شه تا وسعت انفارکتوس رو محدود کنه .............

پارمین که چیز زیادی از حرف های او متوجه نمی شد، سرش را به علامت تایید تکان می داد.

شهره با افتخار به پسرش چشم دوخته بود .

- نمی تونی کاری کنی که حالش زودتر خوب بشه؟

سیاوش نگاه بی تفاوتش را به شهره دوخت .

- نه مادر جون.کاری از دست من بر نمیاد من پزشک عمومی ام

سیاوش رو به پارمین کرد .

- من شیفت شبم اگه کاری داشتید بهم اطلاع بدید

پارمین به گفتن ممنون اکتفا کرد .با دور شدن سیاوش شهره که با لذت به قد و بالای پسرش نگاه می کرد گفت :

- قربونش بشم ... ماشاالله لباس دکتری چقدر بهش میاد

و منتظر تایید به پارمین نگاه کرد. 

- بله پزشک حاذقین

کنار کوکب روی صندلی نشست .حالش خیلی بدتر از آن بود که به تعریف های شهره گوش کند . پانیذ آرام گریه می کرد .سر او را در آغوش گرفت .

- همه چیز درست می شه ... دیگه گریه نکن موشی

شب قبل تا دیر وقت در بیمارستان بود. خواب آلود از جایش بلند شد ... به ساعت نگاه کرد ... یک ربع به دوازده ... باز هم ساعتش زنگ نزده بود .سریع لباس هایش را پوشید .سوئیچ را از روی میز برداشت و به سمت در حال رفت. کوکب نگاهش کرد وقرآنی که در دستش بود را روی میز گذاشت. 

- صبح به خیر ... داری می ری بیمارستان 

- سلام صبح بخیر ... آره ... سیاوش می گفت می تونم صبح بابا رو ببینم

- کاش می تونستم منم ببینمش دلم آروم بگیره ... از دیشب تا حالا دلم عین سیر و سرکه می جوشه 

- می خواین شما هم بیاین ... پانیذ کلیدش رو برده 

- نه عمه دلم نمیاد تنهاش بذارم ... فقط وقتی دیدیش خبرش رو بهم بده 

چشمی گفت و به طرف در رفت .

با سرعت می راند ... البته حداکثر سرعتی که یک رنو می توانست برود چندان خطر آفرین نبود ... یاد نمایش افتاد ... یک دستش را به فرمان گرفت و با دست دیگرش گوشی را از کیفش در آورد و به صفحه ی آن نگاه کرد... تقریبا همه ی بچه های گروه زنگ زده بودند بیشتر از همه نسرین و محمد ... گوشی را خاموش کرد و در کیفش انداخت . 

به چهره حمید پشت شیشه نگاه کرد ... صورتش مثل گچ سفید شده بود ... خدا رو شکرکرد که عمر دوباره به او داده است ... حتی لحظه ای هم به نبودنش نمی توانست فکر کند ... برایش هم مادر بود هم پدر ... دستش را روی شیشه کشید ... دلش تنگ شده بود ... با خودش گفت فقط یک شب گذشته ... ولی دل که این حرف ها حالیش نمی شد.

باید دکتر ساعدی را می دید ... از اینکه حمید دوباره به این حال در آید می ترسید ...از پرستار ها سوال کرد و به سمت راهرویی که اتاق پزشکان در آنجا بود رفت ... سر در اتاق ها را می خواند که ناگهان سیاوش مقابلش ظاهر شد. دستپاچه سلام کرد.

- سلام ... دنبال اتاق دکتر ساعدی می گردی

- بله 

به اتاقی پایین تر اشاره کرد .

- اونجاست ... البته منم همین الان پیششون بودم ... راجع به پدرت سوال کردم 

- چی گفتن ؟

- باید فعلا آنژیوگرافی بشن و اگه لازم بود عمل 

از اسم عمل ترسید و با نگرانی چشم به سیاوش دوخت .

- یعنی اینقدر حال بابا بده

سیاوش پوزخندی زد و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت :

- مثل دهاتی هایی که میان شهر صحبت نکن ... عمل یه مرحله درمانه مثل دارو ... نگرانی نداره 

دوباره سیاوش شمشیر را از رو بسته بود. نگاه بی تفاوتش را به سیاوش دوخت و گفت :

- بهتره راجع به این موضوع با دکتر ساعدی صحبت کنم ... ایشون جراح هستن ... بهتر از شمایی که تا حالا دستت به تیغ جراحی نخورده می تونن نظر بدن 

سیاوش با عصبانیت به او نگاه می کرد که یکی از پرستارها صدایش کرد. نگاهش را از او گرفت و به پرستار گفت :

- الان میام 

بی توجه به پارمین به سمت پرستار رفت. پارمین لبخندی زد و به سمت اتاق ساعدی رفت چند ضربه به در زد و وارد شد.

- سلام آقای دکتر

- سلام بفرمایید 

ساعدی به صندلی اشاره کرد. روی صندلی نشست .

- پدرم رو دیروزعصر تو سی سی یو بستری کردن ... به فامیلی فکور 

- بله ... من معاینه شون کردم ... خدا رو شکر فعلا خطر برطرف شده ولی به احتمال زیاد تعدادی از رگهای قلبی ایشون مسدوده ... باید حتما آنژیو گرافی بشن تا بتونیم مطمئن در موردشون نظر بدیم 

- ممکنه به عمل نیاز پیدا کنن ؟

ساعدی گوشیش را برداشت. صفحه آن خاموش و روشن می شد.

- احتمالش وجود داره ... بعد از آنژیو گرافی اگه لازم شد عملشون می کنیم ... می شه ازتون خواهش کنم چند لحظه بیرون منتظر باشید یه تماس مهم دارم 

- بله ... خواهش می کنم 

از اتاق بیرون رفت و روی صندلی راهرو نشست .بعد از یک ساعت در اتاق باز شد و ساعدی بیرون آمد با دیدن او با تعجب گفت :

- شما هنوز اینجایید ... متاسفم فراموشتون کردم 

پارمین به زور لبخندی زد .

- اشکالی نداره 

در حالی که ساعدی با عجله از بیمارستان خارج می شد از او درباره حمید سوال می کرد

دو روز از بستری شدن حمید می گذشت. هزینه پذیرش بیمارستان را شهره قبل از رسیدن اوحساب کرده بود وحالا هزینه آنژیو ... به شماره شهره در گوشیش خیره شد چند بار انگشتش به سمت دکمه اتصال رفت ولی منصرف شد ، شماره ترانه را گرفت .

- سلام ترانه 

- سلام دختر کجایی تو ؟چرا زنگ می زنم جواب نمی دی .باید بیای دانشگاه ببینی چه وضعی شده محمد به خونت تشنه است اجرای شنبه کنسل شد .کمالی هم اسمت رو جز حذفی ها تو برد زده .رسولیم دنبالت می ........

- ترانه یه لحظه نفس بکش تا من حرف بزنم .بابام بیمارستان بستریه .سکته قلبی کرده

- یا خدا .الان حالش چطوره 

- بهتره ولی باید آنژیو بشه ... تو می تونی ....

تا این زمان هیچ وقت از دوستهایش درخواست پول نکرده بود، مخصوصا از ترانه که به خواستگاری برادرش متین جواب رد داده بود .ترانه از سکوت پارمین متوجه منظورش شد.

- هزینه اش چقدره ؟

- یک و نیم ..پونصد تومن پس انداز دارم ولی برای بقیه اش ....

- با متین صحبت می کنم ببینم می تونه جور کنه

چهره پارمین پشت گوشی گر گرفت و به پیشانیش عرق شرم نشست .

- نه ترانه جون خودم می تونم جورش کنم مزاحمه.....

- این چه حرفیه دختر .بهش نمی گم واسه تو می خوام ......خوبه 

- اگه تو نبودی چی کار میکردم 

- خدا بزرگه هیچ وقت کسی رو لنگ نمی ذاره

بعد تعارف های معمول دکمه قطع تماس را زد و نفس راحتی کشید .چطور این بدهی ها را پس می داد .سرش را میان دستهایش گرفت ... چشم هایش را بست .

- مشکلی پیش اومده ؟

سریع سرش را بلند کرد . سیاوش را با روپوش سفید مقابلش دید.

- نه همه چیز خوبه 

- نوبت آنژیو برای کی افتاد ؟

-فردا .البته گفت می شه به جای آنژیو ازسيتي آنژيو استفاده کرد ولی دقتش کمتره 

سیاوش پوزخندی زد و گفت :

- پولش کمتره و دقتش ... آنژیو با اطمینان بیشتری جواب می ده 

چند لحظه مکث کرد و ادامه داد.

- مادر می گفت برای آنژیو پول ندارید 

از جیبش تعدادی تراول در آورد و در حالی که در مقابل پارمین می گرفت به گوشیش که زنگ می خورد پاسخ داد ... به دست سیاوش خیره شد ... با حرص دندانهایش را روی هم سایید ... سیاوش دستش را تکان داد ... منظورش این بود که تراول ها را بگیرد ... با عصبانیت به چشمان مغرور او چشم دوخت... پوزخندی بر لب سیاوش بود یا حداقل پارمین این طور احساس کرد. دست او را پس زد و به سرعت از بیمارستان خارج شد .همیشه از نگاه بالا به پایین سیاوش متنفر بود .سوار ماشینش شد و به سمت خانه رفت .ممکن بود ترانه هم نتواند کاری برایش انجام دهد باید چیزی برای فروش پیدا می کرد فردا باید پدرش آنژیو می شد

 

وارد خانه شد .صدای قرآن خواندن کوکب می آمد .بی صدا به اتاقش رفت ، سند ماشین را برداشت و از خانه خارج شد .در حین حرکت نگاهی به قورباغه دهن گشادش کرد که تکان می خورد ، یاد اولین روزی افتاد که پدرش به عنوان جایزه قبولیش در دانشگاه این ماشین را برای او خریده بود. کنار خیابان توقف کرد... اولین باری که این رنوی سفید رنگ را دید چقدر ذوق زده شد واز تصور قرار گرفتن پشت فرمان آن احساس بزرگی کرد ... زمان چقدر زود می گذشت ... گوشیش را برداشت و به ترانه زنگ زد.

- سلام ترانه .شیری یا روباه؟

- سلام عزیزم .به خدا روم نمی شد بهت زنگ بزنم .می دونی ...... 

- آره می دونم .......همه دستشون خالیه........

- شرمنده ام به خدا ... الان دستش خالیه چند روز دیگه می تونه جور کنه

- دشمنت شرمنده ،یکی دیگه هم قول داده برام پول جور کنه ......تو غصه نخور... فقط یه لطفی کن اگه تا چند روز دیگه تونست پول جور کنه خبرم کن 

- باشه عزیزم ... حتما 

گوشی را قطع کرد و درکیفش انداخت. باید به چند نمایشگاه ماشین سر می زد. 

چند جا رفت ... ولی دست از پا دراز تر برمی گشت ... این مدل ماشین زیاد طرف دار نداشت ... ناامید به یک نمایشگاه دیگر رفت ... نگاهی به ماشین هایش کرد ... زیاد مدل بالا نبودند. ممکن بود ماشین او را بخرند. ماشین را پارک کرد و داخل نمایشگاه رفت. پسر جوانی پشت میز نشسته بود. با دیدن او لبخندی روی لبش نقش بست .

- سلام ... خسته نباشید

- سلام ... بفرمایید خانم در خدمتم 

به ماشین که از پشت شیشه ها معلوم بود اشاره کرد .

- اون ماشین و برای فروش آوردم 

پسر از جایش بلند شد .

- بهتره بریم ببینیمش 

همراه او از نمایشگاه خارج شد. تمام مدت سنگینی نگاه او را حس می کرد.

با دیدن ماشین دور تا دور آن را چک کرد... چشم از ماشین برداشت و نگاه خریدارانه ای به پارمین کرد .

- حقیقتش از این تیپ ماشین ها نمی خرم ولی چون شما خانم باشخصیتی هستید و.........

نگاهش رو ی لبهای گوشتی پارمین ایستاد... دندانهایش را روی هم فشار داد و سوار ماشینش شد .

- کجا خانم .ماشینت رو می خرم

بین رفتن و ماندن مردد بود تا الان هیچ نمایشگاهی ماشینش را نخواسته بود و وقت زیادی نداشت .از طرفی نگاه هرزه جوان را تاب نمی آورد ... چهره ی پدرش جلوی چشمانش نقش بست ... از ماشین پیاده شد.

- چند می خری ؟

- شما اول بفرمایید بریم تو نمایشگاه یه چیزی میل کنید بعد راجع به قیمت صحبت می کنیم .

پارمین با عصبانیت دوباره گفت :

- چند می خری؟

پسر خنده ی کریهی کرد .

- ماشین رو دو و دویست .....ولی صاحب ماشین رو نوکرشم هر چی خودش بگه ؟

پارمین زیر لب گفت : آشغال

 

اگر زمان دیگری بود حتی یک لحظه هم آنجا نمی ایستاد ولی الان ..........چیزی به دستش خورد .به خودش آمد و دستش را کنارکشید .پسرک وقیحانه به او نگاه می کرد و می خواست دستش را بگیرد .سریع سوار ماشین شد و پر گاز از آنجا دور شد .

ازترس گریه می کرد ... قلبش تند می زد ... ماشین را گوشه خیابان پارک کرد ... به ساعت نگاه کرد... هشت بود و او هنوز پول را فراهم نکرده بود. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد وسرش را روی فرمان گذاشت ... گوشیش زنگ خورد .اسم نسرین روی صفحه افتاده بود .صدایش را صاف کرد تا لرزش گریه در آن مشخص نباشد .

- سلام نسرین

- سلام چطوری دختر ، یه حالی از ما نپرسیا بی معرفت 

- در گیر بیمارستان بابا بودم ... وقت نداشتم ... مگه ترانه بهت نگفته؟

- چرا الان باهاش صحبت کردم بهم گفت .انشاالله بابات زود خوب می شه .ترانه می گفت پول کم داری ....تونستی جورش کنی ؟

- نه هنوز 

- راستش می خوام یه چیزی بهت بگم روم نمی شه ؟

- حالا واسه من خجالتی شدی

- می خواستم بگم بابام یه پولی بهم داده که باهاش ماشین بخرم زیاد نیست ولی خب گفتم الان ... شاید تو این موقعیت بخوای ماشینت رو بفروشی ؟

چشمهایش را بست و سرش را به صندلی ماشین تکیه داد.

- چقدر داری ؟

- هشتصد تومن 

این قیمت ماشینش نبود ولی چاره ی دیگری نداشت .

- من یه میلیون باید جور کنم .

- دویست تومن از قبل تو حسابم هست اونم می دم .چطوره ؟ 

- خوبه 

- شماره حسابت رو برام بفرست، برات کارت به کارت می کنم 

- باشه 

شماره حسابش را برای نسرین اس ام اس کرد .خدا را شکر کرد که بالاخره پول آنژیو جور شد ، ولی کمی قلبش گرفت ... روی دوستی نسرین بیشتر از اینها حساب باز کرده بود ولی او دنبال منفعت خودش بود . 

با لبخندی محزون ماشین را روشن کرد و به طرف خانه رفت .

تا در را باز کرد کوکب با نگرانی سرش را از آشپزخانه بیرون آورد .

- اومدی... حال بابات چطور بود .

- خوبه خدا رو شکر

کوکب دستش را روی قلبش گذاشت .

- دیدم دیر از بیمارستان اومدی دلم هزار راه رفت ... گفتم نکنه باز حال حمید بد شده

... نمی خواین به من بگین 

پارمین جلو رفت و صورت او را بوسید .

- قربونت بشم عمه جون ... اینقدر نگران نباش اگه چیزی باشه بهت می گیم 

کوکب لبخندی زد و گفت :

- حالا چرا اینقدر دیر کردی؟

یکی از کاهوهای درون سبد را برداشت .

- رفتم ماشینو بفروشم 

کوکب با افسوس به دستاش نگاه کرد .

- نه یه تیکه طلا داریم که بفروشیم نه یه حساب بانکی ... روز تنگمون رسیده ... دستمون خالیه 

کاهو را با لذت می خورد .

- غصه نخورعمه ... فعلا مشکلمون با پول ماشین حل شد 

کوکب با افسوس سرش را تکان داد.

- پسر واسه همین روزا خوبه ... درست نیست یه دختر بره دنبال این کارا 

کاهو در گلویش گیر کرد ... او چیزی از یک پسر کم نداشت ... همیشه سعی می کرد این را ثابت کند ولی باز هم ... 

- هر کاری که یه پسرمی تونه انجام بده ... منم انجام می دم عمه 

کوکب نگاه قدر شناسانه ای به او کرد ولی در دلش باز هم افسوس پسر نداشتن برادرش را می خورد .

 

صبح به زور پانیذ را به مدرسه فرستاد و همراه کوکب به بیمارستان رفت ... به تصویر حمید پشت شیشه نگاه کرد .چهره خندان او لاغر و رنگ پریده شده بود .نفس عمیقی کشید تا اشکهایش پایین نیاید . کوکب او را صدا کرد .به طرف او برگشت .

سیاوش و شهره هم در کنار کوکب ایستاده بودند.با شهره سلام و احوال پرسی کرد و زیر لب سلامی هم به سیاوش گفت که خودش به زحمت شنید . 

سیاوش در پاسخ بی اعتنا سری تکان داد و رو به کوکب کرد.

- کوکب خانم برای هزینه ها اگه مشکلی داشتید می تونید رو کمک من حساب کنید.

کوکب با شرمندگی سرش را پایین انداخت . 

- خدا حفظت کنه عزیزم ... والله چی بگم ... تو که غریبه نیستی ... یکم دستمون خالیه ، دیروز هم این بچه 

به پارمین اشاره کرد که از خجالت در حال آب شدن بود. 

- مجبور شد ماشینش رو بفروشه 

سیاوش به پارمین نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که در همین حین پرستار ها حمید را از بخش سی سی یو خارج کردند و به سمت آسانسور بردند ... پارمین همزمان با حرکت تخت قدم بر می داشت ... به صورت رنگ پریده پدرش نگاه کرد ... کاش می توانست او را از این تخت لعنتی جدا کند و همراه خود به خانه ببرد ... مثل بچه ها دلش بهانه می گرفت ... دستش را به موهای سفید حمید کشید ... اگراتفاقی می افتاد... اگر دکتر تشخیص اشتباه میداد ... افکارش احمقانه بود ساعدی پزشک ماهری بود ... دلش آرام نمی گرفت ... می ترسید ... می ترسید این آخرین باری باشد که ... حتی فکر کردن به آن هم عذاب آور بود ... حمید لبخند بی جانی زد ... بغض گلویش را چنگ می زد ... نمی خواست او را از دست بدهد ... او همه کسش بود ... حمید دست او را لمس کرد ... نمی خواست پدرش را از دست بدهد ... چقدر دردناک بودن سپردن عزیز ترینش زیر تیغ ... اشک در چشمانش جمع شد ، چشمانش را چرخاند تا اشکش پایین نیاید ... حمید متوجه حال منقلب او شد ... به آرامی گفت :

- حالم خوبه ........نگران نباش 

اشک های پارمین روی گونه اش چکید ... پرستار دستش را از تخت جدا کرد ... در آسانسور بسته شد ... به هق هق افتاد ، کوکب بغلش کرد .

- چیزی نیست عمه ، بابات خوب می شه .......

- اگه بلایی سرش بیاد ... من ... بدون اون

هق هق گریه اش نمی گذاشت جمله اش را تمام کند .

- خوب می شه ... امیدت به خدا باشه دختر 

کوکب صورت پارمین را میان دستانش گرفت و با محبتی که کمتر از یک مادر نبود به چهره غمگین او نگاه کرد. 

صورت معصومش ، بدون آرایش و رنگ پریده بود ... چشمان عسلیش رگه های قرمز داشت ... قطره های درشت اشک ازچشمانش سر می خورد و روی دستان کوکب می چکید .

- ببین با خودت چی کار کردی ... رنگ به رو نداری 

دست های پارمین را در دست گرفت دستانش سرد بود .

- تو حالت خوب نیست 

پارمین لحظه ای از پشت سر کوکب چهره سیاوش را دید که به او نگاه می کرد.از اینکه از خودش ضعف نشان داده بود پشیمان شد .به آرامی از آغوش کوکب درآمد .اشک هایش را پاک کرد و لبخند بی جانی زد .

- حالم خوبه 

نگاهی به چشمان نگران شهره کرد .

- وقتی دیدم بابا رو می برن ... یکم دلم گرفت

شهره لبخند دلسوزانه ای زد و رو به سیاوش کرد .

- کی عمل تمام می شه ؟

پارمین منتظر به چشمان سیاویش خیره شد . نگاهشان در هم گره خورد ... سیاوش برای اولین بار نگاهش را از او دزدید و در حالی که شهره و کوکب را مخاطب قرار می داد گفت :

- بستگی به نتیجه آنژیوگرافی داره ... اگه تعداد رگ های مسدود زیاد نباشن فقط تو رگ ها بالن می زنن و بعد استنت گذاری می کنند ولی اگه تعدادشون زیاد باشه به عمل قلب باز نیاز دارن .......که در اون صورت خیلی طول می کشه

پارمین روی صندلی نشست و چشم به ساعت دوخت .

 

زمان به کندی می گذشت .یک ساعت ... دو ساعت ... سه ساعت...

چیزی را روی پایش حس کرد .

- بخور داری از حال می ری

چشم از ساعت بر نمی داشت .

- خیلی طول کشیده ... نکنه اتفاقی افتاده 

سیاوش ظرف غذا را باز کرد و دوباره روی پای او قرار داد.

- عمل های قلب طولانیه ... بخور

نگاهی به غذا کرد ، زرشک پلو بود .اشتهایی به غذا نداشت ولی رد کردن آن هم دور از ادب بود .قاشق را برداشت و بدون اینکه به او نگاه کند گفت:

- ممنون ... این چند روز خیلی بهتون زحمت دادیم 

سیاوش ظرف غذای خودش را هم باز کرد .کوکب و شهره در حال غذا خوردن زیر چشمی به آنها نگاه می کردند.

- از کارهام که عقب افتادم ... ولی آقا حمید و کوکب خانم ارزششون بیشتر از این حرف هاست 

چیزی به روی خودش نیاورد و لحن گزنده او را به حساب رفتار دیروز خودش گذاشت .

- چرا ماشینت رو فروختی ؟

بی تفاوت گفت:

- دیگه لازمش نداشتم ...

سیاوش لبخند کجکی زد .

- حیف شد ... باغ وحش سیار بود

پارمین اخم کرد و قاشق را در ظرف انداخت .

- راست می گی باغ وحش بود ... ولی حیونهاش اهلی بودن ...

در چشمان طوسی سیاوش خیره شد.

- نیش نمی زدن 

سیاوش نگاهش را به ظرف غذا دوخت . قاشقش را پر کرد و نزدیک دهانش برد.

- اما پاچه می گیرن 

پارمین ظرف غذا را کنار گذاشت و می خواست بلند شود که سیاوش آستین مانتویش را گرفت .

- بشین غذات رو بخور 

- نمی خورم 

- دارن نگامون می کنن

به رو به رو نگاه کرد شهره و کوکب به آنها نگاه می کردند .خوشبختانه فاصله ی راهرو به اندازه ای بود که صدای گفت و گوی آنها را نشنیده بودند . دوباره سر جایش نشست .سیاوش هم از غذا خوردن دست کشید .

- پانیذ ساعت چند از مدرسه میاد ؟

خودش را به نشنیدن زد .

- مامان و کوکب خانم رو می برم خونه ... حداقل اون بچه تنها نباشه .اینجا موندن فایده ای نداره ... تو نمیای ؟

- لازم نیست شما نگران خانواده من باشین 

سیاوش بلند شد ومقابلش ایستاد .

- من اونها رو خانواده تو نمی دونم ... وجود خودشون برام عزیزه ... اگه اونها رو پای تو حساب می کردم شک نکن حتی یه لحظه هم اینجا نمی موندم 

قبل از اینکه به پارمین اجازه صحبت دهد به سمت شهره و کوکب رفت . پارمین به روبه رو نگاه کرد .کوکب حاضر نبود به خانه برود ولی عاقبت بلند شد و به سمت پارمین آمد.

- من می رم خونه پیش پانیذ ... الان خسته و گرسنه از مدرسه میاد یه چیزی بهش بدم ... تو خسته نیستی نمی خوای بیای خونه ؟

نگاهی به سیاوش کرد که به آنها خیره شده بود.

- نه شما برید 

- تا فردا اجازه نمی دن حمید رو ببینی ... بیا باهم بریم 

- می خوام بعد از عمل با دکترش صحبت کنم بعد میام 

کوکب بعد از کلی سفارش رفت .دوباره به ساعت نگاه کرد .در تمام عمرش اینقدر به ساعت خیره نشده بود.

 

 

دکتر از اتاق عمل بیرون آمد با عجله دنبالش رفت .

- دکتر ساعدی 

ساعدی به طرفش برگشت .

- خسته نباشید ... حال پدرم چطوره ؟

دکتر نگاهی پدرانه به او کرد .

- اونقدرها که فکر می کردم اوضاع رگهای قلبش بد نبود ... بلافاصله بعد از تشخیص براش استنت گذاشتیم ... خدا رو شکر نیاز به عمل باز نداشت 

نفس راحتی کشید و لبخند زد .

- ممنون دکتر

ساعدی لبخند زد. 

- خوش به حال پدرت ... کاش منم دختری مثل تو داشتم 

با شرم دخترانه سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. خیالش از سلامتی حمید راحت شد تنها مشکل هزینه ترخیص بود. سوار ماشین شد .نگاهش به قورباغه افتاد، دلش گرفت. فردا باید آن را به نسرین تحویل می داد .زیر لب گفت : مهم باباست

در راه به فکر جور کردن پول برای ترخیص بود.هزینه بیمارستان و عمل روی هم دو میلیون می شد . در خانه هم چیز باارزشی برای فروش نداشتند و...

به خانه رسید .جلوی در خانه شلوغ بود. ماشین را به سرعت پارک کرد و به سمت آنها رفت. کوکب درمقابل سه مردی که با صدای بلند حرف می زدند سکوت کرده بود و به دستهایش نگاه می کرد .

- اینجا چه خبره ؟

کوکب سرش را بالا آورد ولی قبل از اینکه حرفی بزند یکی از مردها گفت :

- شما چه نسبتی با آقای فکور داری ؟

- دخترش هستم .مشکلی پیش اومده ؟

مرد که چشم های ریز سبز رنگی داشت سرتا پای پارمین را برانداز کرد .

- یه سال پیش این خونه رو از پدرتون خریدم .یکسال تو خونه نشستن شرط فروش خونه بود ولی الان مهلتی که به پدرتون دادم سر اومده ... ده روز پیش به خودشم گفتم اول با زبون خوش می گم تخلیه کنید ولی بارهای بعد با مامور میام ...

بهت زده به آنها نگاه می کرد. معنی حرفهای مرد را متوجه نمی شد گویی مغزش به یکباره از کار افتاده بود.اگر حرفهای آنها درست بود ... یعنی بابا بدون اینکه به ما بگه خونه رو فروخته ... تو این زمستونی کجا بریم آخه .....خونه از کجا پیدا کنیم ... حالا خونه هم پیدا کردیم پول پیش از کجا بیاریم ...

چشمهای نگرانش را به کوکب دوخت .قطره اشکی از گوشه چشم کوکب چکید و بی حال روی زمین افتاد .یکی از مردها که موهای جوگندمی داشت و سن دار تر می نمود گفت :

- بهتون ده روز مهلت می دیم تخلیه کنید ولی بیشتر از این راه نداره ... ما هم مشکلات خودمون رو داریم 

دستش را دور کمر کوکب حلقه کرد و کمکش کرد بایستد. مرد اولی از این پیشنهاد راضی نبود ولی با نگاه مرد سن دار ساکت شد و از آنجا رفتند. هنوز در بهت بود... نمی توانست حرف های مرد را باور کند. به کوکب کمک کرد و داخل خانه رفتند... لیوان آب قند را به لب های کوکب نزدیک کرد .کوکب نگاه دردمندش را به او دوخت و برای اولین بار جلوی پارمین گریه کرد. قطره های اشک در چین و چروک های صورتش فرو میرفت و روی روسریش می چکید.

- دیدی آخر پیری چه به روزمون اومد

حال پارمین هم بهتر از او نبود .کلی سوال در ذهنش می چرخید . منتظر بود هر لحظه از خواب بپرد و ببیند همه این اتفاق ها یک کابوس شبانه است .

- واقعا بابا خونه رو فروخته 

کوکب اشک می ریخت .

- اصلا چرا بابا خونه رو فروخت ؟

کوکب با گوشه روسریش اشکش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید.

- یه روز یکی از دوستاش گفت بیا پولت رو سرمایه گذاری کن تا یه پشتوانه ای برای دختر ها بشه ... دیگه نمی دونم چه کاری بود ... ماشین رو واسه همین فروخت ... ولی بعد گفت حیفه، پول سرمایه اش کمه ، اومد خونه رو هم فروخت.... گفت تا قبل از موعد تحویل خونه پولش رو با سودش پس می گیره و دوباره خونه رو می خره ولی... 

گریه اش شدت گرفت.

- به خاک سیاه نشستیم ...

پارمین مثل مسخ شده ها به رو به رویش نگاه می کرد.

- بابا واسه همین حالش بد شد؟

کوکب سرش را به علامت تایید تکان داد ... سرش را به صندلی آشپزخانه تکیه داد و چشم هایش را بست ... شوکه بود ... در چند لحظه همه زندگیش را از دست داده بود ... احساس خفگی می کرد ... دلش می خواست گریه کند ... فریاد بزند ... جیغ بکشد ... مشتهایش را به دیوار بکوبد ... یا حتی ....چشمش را باز کرد و گلدان شیشه ای روی میز را محکم به طرف ظرف شویی پرت کرد .صدای شکستن گلدان و صدای گریه سوزناکش در هم گره خورد ... پانیذ وحشت زده به آشپزخانه آمد و با چشمهایی نگران به آن دو نگاه کرد.

- اینجا چه خبره ... پارمین چشه عمه ؟

کوکب در حالی که خودش هم آرام گریه می کرد ، انگشتش را به نشانه سکوت روی بینیش گذاشت و به او علامت داد که از آشپزخانه بیرون برود، خودش هم لیوانی آب روی میز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد .پارمین احتیاج به تنهایی داشت ... حالا باید چه کار می کرد ... حمید گوشه بیمارستان بود ... کوکب و پانیذ هم کاری از دستشان بر نمی آمد ... هیچ فامیلی هم در این شهر نداشتند ... خودش هم ... من ... من می تونم چی کار کنم 

اشک.... اشک ... اشک... تنها مرهمش بود ... به پنجره آشپزخانه نگاه کرد ... خورشید طلوع می کرد و او حتی یک لحظه چشم بر هم نگذاشته بود ... هر چقدر فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید ... سرش در حال انفجار بود و چشمهایش از گریه طولانی و بی خوابی می سوخت .

چند قرص مسکن خورد ... تکه های شکسته گلدان را در سطل ریخت و صبحانه را آماده کرد.

- کی بیدارشدی ؟

نان ها را در ظرف گذاشت و صورتش را به طرف کوکب بر گرداند. کوکب از دیدن چهره او جا خورد.دستی به چشمان او کشید.

- عمه ات بمیره برات ...چه بلایی سر چشمهات آوردی

سعی کرد لبخند بزند ولی به هر چیزی شبیه بود غیر از لبخند.

- چیزیم نیست ... خوبم 

باید پانیذ را به مدرسه می فرستاد. کمی فکر کرد ... امروز چند شنبه بود ؟

- عمه امروز چند شنبه است؟

کوکب در حالی که چادرنمازش را از سر برمی داشت گفت :

- سه شنبه 

زیر لب تکرار کرد سه شنبه ... امروز امتحان میان ترم داشت ... زهر خندی زد در این اوضاع چطور درس می خواند.

 

 

با سردرد از خواب بیدار شد. اتفاق های روز قبل جلوی چشمانش آمد ... هنوز هم باور اینکه همه چیز را از دست داده اند برایش مشکل بود ... به ساعت نگاه کرد چهار و نیم بعداز ظهر... قرص های مسکن زیادی اثر کرده بودند. آبی به صورتش زد و از اتاق خارج شد. کوکب روی سجاده نشسته بود و قرآن می خواند. کنارش نشست. شانه های ظریف کوکب زیر چادر تکان می خورد ... بی صدا گریه می کرد. پارمین سرش را روی پای او گذاشت... کوکب موهایش را نوازش کرد ... با سوز قرآن می خواند ... اشک های پارمین روی زانوی کوکب می چکید و در سفیدی چادر گلدار او گم می شد ... حالش بد ... خیلی بد ... یک شبه تمام هستیشان به باد رفته بود ... تو این شهر غریب ، کجا بریم ... کجا رو داریم که بریم 

صدای زنگ گوشیش بلند شد .حوصله ی جواب دادن نداشت بعد از چند بار زنگ خوردن دیگر صدایش نیامد. گذر زمان را متوجه نمی شد ... نه او ... نه کوکب ... هیچ کدام حرفی نمی زدند ... حتی حرکتی هم نمی کرد . صدای زنگ خانه بلند شد ... حوصله نداشت بلند شود ... بار دیگر زنگ خورد ... پانیذ با عجله از اتاق بیرون آمد و به سمت آیفون رفت.

- بله

- تویی نسرین جون ... بیا تو 

گوشی را سر جایش گذاشت و به پارمین نگاه کرد. 

- دوستت نسرین اومده 

پارمین بلند شد و به اتاق رفت ... سوئیچ را از روی میز برداشت ... به کل یادش رفته بود باید امروز ماشین را به نسرین بدهد ... از اتاق خارج شد. نسرین در حال احوال پرسی با کوکب بود. با دیدن او حیرت زده به طرفش آمد.

- سلام عزیزم ... چی به روزت اومده ... چرا این ریختی شدی ؟

- سلام 

خواست حرف بزند که بغضش شکست و شروع به گریه کرد نسرین او را در آغوش گرفت و با نگرانی گفت :

- واسه بابات ... نکنه 

با هق هق گفت :

- بابا خوبه ... تموم زندگیمونو از دست دادیم ... بدبخت شدیم

- آروم پارمین ... یه لحظه آروم باش بگو قضیه چیه 

از آغوش نسرین درآمد و ماجرا را بریده بریده تعریف کرد ... نسرین بهت زده به سه نفرشان نگاه می کرد ... باور همچین اتفاقی سخت بود ... هیچ کس با همه ی زندگیش معامله نمی کرد ولی حمید ...

- غصه نخور پارمین جون ... هر جور شده واست پول جور می کنم

چیزی نگفت فقط اشک می ریخت. 

- خدا بزرگه ... ما چند تا آشنا بنگادار داریم به بابام می گم بهشون بسپره 

کوکب دست پارمین را در دست گرفت ... دستش یخ زده بود و می لرزید ... رو به نسرین کرد.

- ممنون دخترم ... فقط یه زحمتی بکش به بابات بگو زیاد فرصت نداریم 

- باشه چشم ... الان که نیاز به ... یعنی اگه الان نیاز به پولی چیزی دارید بگید .

دیروز پشت گوشی گفته بود که پول ندارد ، داشت تعارف می کرد. پارمین گفت:

- نه لازم نداریم ... واسه خرجیمون از حقوق بابا مونده ... فقط پول عمله که ...

نسرین به روی خودش نیاورد و حرف او را نشنیده گرفت .

- با اجازتون من رفع زحمت کنم 

- شرمنده دخترم ... اونقدر فکرم مشغول بود یادم رفت ازت پذیرایی کنم 

- ممنون کوکب خانم ... ما نمک پرورده ایم ... با اجازتون 

از جایش بلند شد و به سمت حال رفت ... کوکب بدرقه اش کرد ولی پارمین غمبرک زده روی مبل نشسته بود ... نسرین کمی این پا و اون پا کرد و آخر سر گفت :

- می بخشید کوکب جون ... می شه از پارمین سوئیچ ماشین رو بگیرید 

کوکب چیزی نگفت ... پانیذ را دنبال سوئیچ فرستاد ... نسرین با شرمندگی به زمین نگاه می کرد .

- اینم سوئیچ 

کوکب آن را در دست نسرین گذاشت .

- می بخشید کوکب جون الان بد جوری بهش نیاز دارم وگرنه ... وگرنه می ذاشتمش پیشتون 

- اشکال نداره مادر 

ماشین را از خانه بیرون برد و رفت. پانیذ به دور شدن ماشین نگاه می کرد.

- به نظرتون می تونه کاری برامون کنه 

کوکب دستش را دور شانه ی او گذاشت.

- اینجور رفیقا ... مال گرمابه و گلستونن ... روز بدبختی پیداشون نمی شه 

داخل خانه رفتند. 

پارمین مثل مجسمه روی مبل نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد. پانیذ روی مبل کناریش قرار گرفت ... کوکب روی سجاده نشست و قرآنش را به دست گرفت ... هیچ کس حرفی نمی زد ...عاقبت پانیذ از سکوت پارمین و کوکب خسته شد و به اتاقش رفت ... نزدیک های صبح بود که کوکب بلند شد و به آشپزخانه رفت ... سینی غذایی آورد و کنارش گذاشت.

- بیا یه چیزی بخور ... از دیروز تا حالا چیزی نخوردی 

به سینی نگاه کرد ... گرسنه اش نبود.

- سیرم 

- با زانوی غم بغل گرفتن که چیزی درست نمی شه 

حرفی نزد. کوکب لقمه ای گرفت و به دستش داد.

- اینو بخور ... داری از حال می ری

لقمه را در دست گرفت. کوکب که خیالش راحت شده بود.به اتاقش رفت ... لقمه از دستش توی سینی افتاد... فقط ده روز ... به فضای خانه نگاه کرد ... از زمانی که پنج ساله بود اینجا زندگی می کردند ... با خشت ، خشت آن خاطره داشت ... بابا چطوری طاقت بیاره 

عقربه های ساعت پشت سر هم می دویدند ... نمی خوابید ... مدام فکر می کرد ... افکارش آشفته بود ... هر بار چیزی در ذهنش می آمد ... صدای اذان بلند شد ... لحظه ای چشمهایش را بست ... دستی پتو رویش انداخت و......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 19
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 32
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 307
  • بازدید کلی : 821