loading...
♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥
admin بازدید : 8 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

 

به چهره اش در آینه نگاه کرد...اطراف چشمهایش سیاه شده بود و رد سیاهی آن تا چانه اش می رسید ... نفس عمیقی کشید ... باید با اعتماد به نفس از اتاق خارج می شد ... نمی خواست سیاوش خیال کند او را خورد کرده است ... دستمال مرطوبی از بسته درآورد و تمام آرایش به هم ریخته صورتش را پاک کرد ... سریع مقداری از کرم را به پد زد و نزدیک صورتش برد ... قطره اشکی از چشمش چکید ... به پوست سفید صورتش خیره شد ... من کجام شبیه کلاغه ... بقضش را قورت داد و قطره اشک را با سر انگشت زدود ... کرم را به صورتش زد.

چند ضربه به در خورد ... پانیذ وارد اتاق شد.آرایشش تکمیل شده بود و شال را روی سرش مرتب می کرد. نگاهی به پانیذ کرد.

- خدا رو شکر ... نمردم در زدن تو هم دیدم 

- زیاد خوشحال نباش ... واسه خاطر مهمونها این جور متشخصانه در زدم 

پانیذ کنار آینه ایستاد.

- چرا با سیاوش از اتاق نیومدی بیرون 

- می خواستم یکم فکر کنم 

- نکنه می خوای همین الان بهشون جواب بدی ... تو رو خدا این قدر شوهر ندیده بازی در نیار 

با اخم نگاهش کرد. پانیذ سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت :

- حالا اگه بهم انگ فضولی نچسبونی ... دلم می خواد بدونم جوابت چیه ؟

دستش را پشت کمر پانیذ گذاشت و او را همراه خود به سمت در برد.

- بهت انگ فضولی نمی چسبونم چون فضول پیش تو لنگ می ندازه 

از اتاق بیرون آمدند ... نگاهها به سمتشان چرخید ... لبخندی نمایشی زد و دوباره کنار شهره نشست... شهره با خوشحالی به او چشم دوخت.

- حالا جواب ما چیه عروس خانم ؟

همه منتظر نگاهش کردند ، حتی سیاوش ... با شرم سرش را پایین انداخت و دور از چشم بقیه نیش خندی زد.

- اجازه بدین راجع به این موضوع فکر کنم 

شهره دستش را دور شانه او حلقه کرد و گفت :

- عزیزم من کم طاقتم ... چقدر؟ ... تا کی باید صبر کنیم ؟

سرش را بالا آورد و در چشمان متعجب سیاوش خیره شد.

- یک ماه 

شهره انتظار این حرف را نداشت.

- این مدت خیلی زیاده ... ولی 

نگاهش را به سمت سیاوش چرخاند.

- به خاطر عروس گلم تحمل می کنیم

کوکب بلند شد.

- با اجازتون من برم شام رو بکشم

- به خدا راضی به زحمت نبودیم کوکب جون 

- چه زحمتی

کوکب به آشپزخانه رفت .شهره خندید و رو به حمید کرد.

- کی رو تا حالا دیده بودید که خواستگاری به صرف شام بره 

حمید گفت :

- چیز قابل داری نیست ... غذا که تو همه خونه ها گیر میاد ... صفاش به دور هم بودنشه 

بعد سرش را با افسوس تکان داد.

- ما که تو این شهر غریبیم ... کم پیش میاد مهمون داشته باشیم 

شهره گفت : 

- ماهم که مال همین شهریم زیاد مهمون نداریم... دلها مثل قدیم نیست ... سخت شدنه ... دیگه فامیلها از هم خبری نمی گیرن 

حمید با سر حرفش را تایید کرد و در فکر فرو رفت.

شهره که به یاد دوران جوانیش افتاده بود آهی کشید وادامه داد.

- قدیما خونه آقاجونم همیشه شلوغ بود ... عصرها آقام خدا بیامرز می گفت ، حیاط رو آبپاشی کن موقعی که مهمون اومد روی تخت کنار حوض بشینیم ... تو خونه دل آدم می گیره ... منم حیاط رو می شستم و بعدم به گلهای یاس تو باغچه آب می پاشیدم ... کل حیاط پر می شد از عطر یاس ... یادش بخیر عطر بهارنارنج چای خانجونم توی استکانهای کمر باریک شاه عباسی ...نقلهای مغز پسته ای و پولکی های زعفرونی توی ...

شهره و حمید با لذت از گذشته می گفتند... به سیاوش نگاه کرد ... چهره اش شبیه علامت سوال شده بود.

 

به استاد نگاه می کرد ولی فکرش در ماجرای دیشب غوطه می خورد. از هر پنج کلمه ای که در ذهنش می چرخید یکیش به کلاغی که سیاوش گفته بود ختم می شد. در ذهنش جوابهای جورواجوری را آماده می کرد ، افسوس می خورد چرا جواب دندان شکنی به او نداده است. خودکار را بی حوصله در دستش تکان می داد. اصلا حوصله این کلاس را نداشت. 

ترانه آرام شانه اش را تکان داد. به او نگاه کرد.

- کجایی؟

آرام گفت:

- بعد کلاس می خوام باهات حرف بزنم

 

ترانه لبخندی زد و به استاد نگاه کرد.

او هم نگاهش را به استاد جوکار دوخت.

- در ایران شعر جای خالی تراژدی رو پر کرده ... یعنی همون جایگاهی رو که نمایش های یونانی داره ... مثلا وقتی نقالی داستان رستم و سهراب را می گفته و مردم اشک می ریختن ، در واقع اين همون تزکیه يا كاتارسيسي كه در تماشاچيان تراژدي در يونان صورت مي گرفته ... هدف نمایشنامه هم همینه ... مردمي كه به نقال گوش می دن دوست ندارن که پسر به دست پدر کشته بشه دلشون می خواد که نقال خیلی دیر تر به این قسمت برسه و وقتی می رسه همراه نقال اشک می ریزن ... پس در حقيقت همون كار صورت مي گرفته منتها با شكل هايي متفاوت از هم.

جوکار دستش را به تخته تکیه داد و ادامه داد.

- ارسطو کاتارسیس رو یکی از نتایج لذت بردن اثر هنری می دونه و عمدتا اون رو در تراژدی مطرح می کنه. مخاطب تراژدی از یه طرف دچار ترس از گیر افتادن در موقعیت مشابه قهرمان تراژدی میشه و از طرف دیگه با او احساس همدردی می کنه. از ترکیب ترس و شفقت، تزکیه یا پالایش اتفاق می افته. ارسطو اعتقاد داره کاتارسیس فرآیندیه که طی اون عناصر چهارگانه طبع انسان؛ بلغم، سودا، صفرا و خون به حالت اول خودش بر می گرده و اون رو در هنر به خصوص از نوع تراژدیش جستجو می کنه.

کیارش با لودگی گفت :

- استاد دیگه دکتر نریم ... یه تراژدی بخونیم حله 

جوکار که به تیکه پرانی های کیارش عادت داشت روی صندلی نشست و با لبخند گفت:

- کار شما کیارش خان از دوا دکتر گذشته باید بستری شی

کل کلاس خندیدند . کیارش هم که ضایع شده بود لبخند کجکی زد. جوکار ادامه داد.

- البته آقای آنتونن آرتوراز طریق بازگشت به سرچشمه آیینی تئاتر با همه تاریخ تئاتر و سرمنشا اون یعنی تراژدی مخالفت می کنه. به جرات می شه گفت مقاله تئاتر و طاعون ایشون پاسخی دیر هنگام به بوطیقای ارسطو.او بیماری و هراس رو در برابر ...

سرش در حال انفجار بود به ساعت نگاه کرد. چیزی به پایان کلاس نمانده بود.دوباره به جوکار چشم دوخت.

- استاد خسته نباشید

همه کلاس به طرف سهند برگشتند. ساعتش را نشان داد.

- دیر بریم ته دیگ سلف هم بهمون نمی رسه ... رحم کنید استاد

جوکار لیست حضور غیاب را در دست گرفت ورو به دانشجویان گفت: 

- کسی سوالی نداره؟

کیارش می خواست خودی نشان دهد. گفت:

- حالا ، آقا آرتور درست می گه یا ارسطو خان استاد

جوکار نگاهی به لیست و نگاهی به دانشجویان می کرد گفت:

- بحث طولانیه ... اونها سالهاست دارن در موردش می گن ، شما می خوای من تو چند دقیقه جوابت رو بدم

کیارش قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت :

- اینا دارن دقیقا عکس هم می گن ، ما به عنوان بازیگرهای فردا باید تکلیف خودمون رو بدونیم

جوکار نیش خند زد و گفت :

- تکلیف شما اینه که دو بار از تصمیم کبری بنویسی 

دوباره صدای خنده بلند شد.

- اما بقیه بچه ها می تونن کتاب (فرهنگ . تئاتر ، طاعون ) ترجمه جلال ستاری رو بخونن تا انشاالله جلسه بعدی تکلیف همه تون رو معلوم کنیم ... خسته نباشید بچه ها

همراه ترانه از کلاس خارج شد .

 

همراه ترانه از کلاس خارج شد .

- دارم از سر درد می میرم 

ترانه کلاسورش را جابه جا کرد و حین حرکت با تکان سراز کیارش خداحافظی کرد.

- می خوای بریم بوفه یه چای بخوریم ... حالت بهتر می شه

با سر تائید کرد. محمد با عجله از کنارشان رد شد و به طرف مرد جوانی در جلوی آموزش رفت. ترانه که با چشم او را دنبال می کرد. گفت :

- اون پسره که اونجاست رو می بینی ... پیش محمد

نگاهش کرد. مرد متوجه شد و به آن دو نگاه کرد ... ترانه با شرم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت ... پارمین بی تفاوت نگاهش را از او برگرفت. ترانه ادامه داد.

- فامیلش مجد ... محمد می گفت کارگردانه خوبیه

از کنار آنها گذشتند. ترانه با آب و تاب شروع به تعریف کرد.

- یه نمایشنامه توپ داره ، اومده اینجا از بچه ها تست بگیره ببینه به دردش می خورن یا نه ... دنبال چهره جدید می گرده ، قراره تو چند تا شهرستان هم اجرا داشته باشن 

تا موقع خروج از دانشکده مجد نگاهشان می کرد. ترانه آهی کشید و گفت :

- یعنی ممکنه یه روزم ما با همچین کارگردانایی کار کنیم ... وای یادم رفته بود بهت بگم ، اسم کار آوردم یادم اومد

به بوفه رسیده بودند ... در را باز کرد ، وارد شدند.

- پدرام پسرخالم یادته ، گفتم کشاورزی خونده 

رو به فروشنده کرد.

- دوتا چای 

سرش را به سمت ترانه چرخاند.

- آره ... همونی که می خواست گلخونه بزنه

ترانه لبخند زد.

- بالاخره گلخونه اش رو راه انداخت ... تو اتوبان تهران - ساوه ست

لیوانهای پلاستیکی که از آنها بخار بلند می شد را از فروشنده گرفت. ترانه ادامه داد.

- می خواد یه دفتر بزنه که قراردادها رو با فروشگاهها و مغازه دارا ، خودش ببنده ... می گه اینقدر زحمت می کشم سودش رو خودم ببرم ، دست دلال نیفته... 

روی صندلیها نشستند. 

- الان دنبال یه منشی و یه حسابدار می گرده ... وقتی بهم گفت یاد تو افتادم ، کی از تو بهترو مطمئن تر 

مدتها بود دنبال کار می گشت ولی هیچ کاری با رشته تحصیلیش جور در نمی آمد ... حمید هم اجازه نمی داد منشی شرکت های خصوصی شود، می گفت به آنها اعتمادی نیست. از اسم منشی خوشش نمی آمد ... دوست داشت با رشته خودش کار کند ولی در این شرایط که کار گیر نمی آمد ، همین هم غنیمت بود. حمید خانواده ترانه را می شناخت و مشکلی از این نظر هم وجود نداشت. لبخندی زد.

- ممنون که به فکرم بودی ... حالا دفترش کجاست 

ترانه کارتی از کیفش در آورد.

- این آدرس و شماره تلفنش ... برای حقوق هم ازش پرسیدم ، گفت تا ماهی سیصد می ده

نگاهی به آدرس کرد. باید دومسیر اتوبوس عوض می کرد تا به آنجا می رسید.

- چند ساعت کاره

- گفت صبحها از ساعت هشت تا یک ، عصرها هم ساعت پنج تا نه

با شنیدن ساعتش در فکر فرو رفت. با حسرت گفت :

- نه خیلی دیر وقته ... خونه ماهم ... میدونی که اون پاییناست

ترانه سرش را با افسوس تکان داد.

- حالا فکرات رو بکن ، تا فردا بهم جواب بده 

لبخندی محزون زد.

لبخندی محزون زد.

- با بابام صحبت می کنم ببینم چی می گه 

ترانه دلش برای پارمین می سوخت . ترمهای اول خنده از لبانش دور نمی شد ولی حالا این طور غمگین ...

- راستی تو کلاس گفتی می خوای باهام صحبت کنی

سرش را بالا آورد.

- آهان ... انقدر حرف تو حرف اومد یادم رفت 

مقداری از چایش را نوشید و ادامه داد.

- بهت در مورد سپهر گفته بودم

- آره همون پسر سیریشه

سیریش ... لبخندی زد و ادامه داد.

- بهش اجازه دادم بیاد خواستگاری

چشمهای ترانه از تعجب گرد شد.

- بهش جوابم دادی ؟

- نه هنوز

ترانه نفس راحتی کشید.

- داشتم سکته می کردم دختر ... سپهر هیچ جوری به تو نمی خوره ، خیلی بچه ست

لیوان را روی میز گذاشت.

- ترانه ... این روزها خیلی سر در گمم ... نمی دونم از زندگی چی می خوام ... اصلا به سپهر علاقه ندارم ... ولی گفتم شاید ...

ترانه دستش را روی دست او گذاشت.

- با ازدواج مشکلت حل نمی شه پارمین ... از چاله در میای می افتی تو چاه 

- می دونم ... وقتی خانوادش رو دیدم ، خودمم پشیمون شدم 

یاد سیاوش افتاد. با لبخند گفت :

- دیشب هم سیاوش اومد خواستگاریم

ترانه به سرفه افتاد و لیوان چای را روی میز گذاشت.

- داری دستم می ندازی ...

سرش را به علامت منفی تکان داد.

- وای تصورش هم بامزه ست ... سیاوش که سایه تو رو با تیر می زنه اومده خواستگاریت ... حالا چه جوابی دادی ؟

لبخندش عمیق تر شد ، چشمهایش را با عشوه تاب داد.

- یک ماه وقت خواستم تا راجع به شازده فکر کنم

ترانه با صدای بلند خندید. میزهای کناری با کنجکاوی به آنها نگاه کردند. به زحمت جلوی خنده اش را گرفت.

- وای بدجور ضربه فنیش کردی دختر 

- می خوام اذیتش کنم وگرنه ...

نسرین وارد بوفه شد. با دیدن آنها به سمتشان آمد، صندلی بیرون کشید و کنارشان نشست.

- سلام جماعت علافا ... چه جوریایین؟

پارمین ادامه جمله اش را خورد. با نسرین مثل قبل ،احساس راحتی نمی کرد

 

در رختخواب غلتی زد و چشمهایش را به سختی باز کرد. هنوز سردرد داشت ... کم کم چشمش به نور عادت کرد. پانیذ به کمد تکیه داده بود و گردنبدی را در دستش می چرخاند. خوب دقت کرد ، تا حالا آن گردنبند را ندیده بود.

- چی کار می کنی موشی ؟

پانیذ رنگ صورتش پرید و سریع گردنبند را زیر پایش پنهان کرد.

- هیچی ... همین جا نشسته ام

از پنهان کاری پانیذ تعجب کرد ولی چیزی به رویش نیاورد ... کنجکاوی مثل خوره به جانش افتاده بود.

- درسهات رو خوندی ؟

پانیذ به چشمهای او نگاه نمی کرد.

- آره ... فقط باید ریاضی باهام کار کنی

از جایش بلند شد و پتو را در دست گرفت.

- بعد شام باهات کار می کنم

پتو را تا کرد وهمراه بالش کنار دیوار گذاشت. مقابل پانیذ زانو زد ... موهایش را نوازش کرد و با لبخند گفت :

- امشب یه دل سیرحرف بزنیم ... باشه

پانیذ سرش پایین بود و با انگشتهایش بازی می کرد. آهسته گفت :

- باشه

از اتاق بیرون رفت. کوکب جلوی تلویزیون کوچکشان نشسته بود و همراه سریال اشک می ریخت.

- چه سریالیه عمه ؟

کوکب اشکهایش را پاک کرد و با بغض گفت :

- سریال ترکییه ... عشق و جزا

به آشپزخانه رفت. عطر غذای کوکب آنجا را پرکرده بود. فلاسک چای را همراه فنجانها در سینی گذاشت و به حال برگشت. حین نشستن گفت :

- غذاتون چه عطری راه انداخته

کوکب بغضش را قورت داد و گفت :

- تاس کبابه ... حمید هوس کرده 

حمید مات به روزنامه نگاه می کرد ... یاد پیشنهاد ترانه افتاد.

- راستی بابا ... ترانه برام کار پیدا کرد

حمید تکانی خورد و به او چشم دوخت.

- چیزی گفتی ؟

- گفتم ترانه برام کار پیدا کرده 

چهره حمید در هم رفت.

- حقوق من خدا رو شکر خرج زندگیمونو می ده ، تو چرا اینقدر دنبال کار می گردی 

- می دونم ولی دلم می خواد مستقل بشم

کوکب دستمال دیگری برداشت و گفت :

- یکم آرومتر صحبت کن عمه ، نمی شنوم چی می گن

بلند شد و کنار حمید نشست.

- کار تو یه دفتره ... از فامیلهای ترانه ایناست ... مطمئنه

حمید روزنامه را تا کرد و گفت :

- می ترسم از درست عقب بیفتی ...

با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ادامه داد.

- یه ترم که واسه مریضی من و مشکلاتمون مشروط شدی ... دلم نمی خواد به درسهات لطمه بخوره

- قول می دم از درسهام عقب نمونم ... برنامه ریزی کنم به هر دوتاش می رسم ... قبوله ؟

- چند ساعت باید کار کنی ؟

- پنج ساعت صبح ... چهارساعت عصر ... تا ساعت نه ... البته گفت دوتا منشی می گیره مرتب ساعت کاریش عوض می شه

حمید دلش خون شد. دختری که در ناز و نعمت بزرگ کرده بود و اجازه نمی داد سختی بکشد حالا باید برای چندرغاز تا نه شب کار می کرد.

- نه اینجوری نمی تونی به کلاسات برسی ... فعلا درست رو تموم کن ... تا بعد ببینیم چی پیش میاد

پارمین خواست مخالفت کند که حمید گفت :

- داره بوی سوختگی میاد

به سرعت سمت آشپزخانه دوید. در قابلمه را بلند کرد ... نفس راحتی کشید ... نسوخته بود.

کوکب با چشمهای پف کرده وارد آشپزخانه شد.

- سوخت 

- نه به موقع رسیدم

کوکب بشقاب ها را در آورد و روی کابینت گذاشت.

- انقدر محو سریال شدم ، غذا از یادم رفت

بعد از شستن ظرفهای شام به اتاق رفت ... پانیذ خوابیده بود. به ساعت نگاه کرد تازه ده شده بود ... بالای سرش نشست ...خواست بیدارش کند ... ولی آنقدر معصوم خوابیده بود که دلش نیامد ... خودش هم حوصله درس دادن به پانیذ را نداشت.

جزوه هایش را در آورد و شروع به خواندن کرد ... هرچند خطی که می خواند ، چهره سیاوش پیش چشمش نقش می بست ... چشمهایش را بست ... صدای سیاوش در گوشش می پیچید ... سرش را روی زانویش گذاشت زیر لب گفت :

- ازت متنفرم لعنتی 

چند ضربه به در خورد ... سرش را بلند کرد.کوکب وارد اتاق شد.

- این چرا اینقدر زود خوابیده

نگاهی به پانیذ کرد.

- نمی دونم ... اومدم تو اتاق خواب بود

کوکب کنار پانیذ نشست و دستش را روی پیشانی اوگذاشت ... سرد بود.

- یه لحظه ترسیدم دوباره مریض شده باشه ... شاید خسته بوده

بعد رو به پارمین کرد.

- الان مادر سپهر زنگ زد ... جواب می خواست

به جزوه هایش خیره شد.

- نظر شما چیه ؟

- دروغ چرا ... نه به دل من نشستن نه به دل حمید

به کوکب نگاه کرد.

- منم از اونها خوشم نیومد

کوکب با خیال راحت از جایش بلند شد.

- پس زنگ می زنم می گم جوابت منفیه

سرش را به نشانه تایید تکان داد.

 

زیراکس دانشگاه شلوغ بود. نسرین با کنار زدن چند نفر به زور خودش را به پیشخوان رساند. 

پارمین ، ترانه و نیلوفر کنار در ایستاده بودند و به او می خندیدند. نیلوفر گفت : 

- شبیه میدون جنگه ... نگاه کن ، مقنعه اش داره از سرش میفته

ترانه داد زد.

- نسرین ... نسرین

نسرین که دانشجوهای دیگر کیپ تا کیپش ایستاده بودند به سختی سرش را برگرداند. ترانه به مقنعه اش اشاره کرد و داد زد.

- داره می افته 

نسرین دستی به آن کشید و دوباره مشغول چانه زدن با مسئول زیراکس شد.

با ناراحتی گفت :

- حالا چطوری این همه رو بخونیم

نیلوفر سرش را با افسوس تکان داد.

- از ترم اول می گفتم ترم دیگه درس می خونم ... داره درسم تموم می شه و من درس خون نشدم

ترانه نگاهی دلسوزانه به پارمین کرد.

- تو هم این ترم خیلی واحد برداشتی 

بعد رو به نیلوفر کرد.

- دوتا از امتحاناش تو یه روزه

پارمین هم به همین موضوع فکر می کرد . حالا در آن تک اتاق خانه شان، چطور شب تا صبح درس می خواند. 

- تحلیل نمایش کمالی رو بگو چی کار کنم 

نیلوفر چینی به پیشانیش داد. 

- کمالی خیلی سخت می گیره ، وگرنه تحلیل خودش چیز خاصی نداره

نسرین به سختی از بین جمعیت بیرون آمد . نفس نفس می زد.

- پدرم در اومد تا بهش تحویل دادم ... یه جورقیافه گرفته بود انگار وزیر نفته ... پرو

بعد سرش را به سمت برد چرخاند و مشغول مرتب کردن مقنعه اش ، در شیشه آن شد. 

شانه نسرین را تکان داد.

- کی تحویلشون می ده

- به زور جزوها رو بهش دادم ... دیگه تحویل دادنش با ...

برگشت. حالت چهره اش عوض شد.

- پارمین ... اونجا رو ببین

به پشت سرش نگاه کرد. سپهر با ظاهری آشفته به سمتشان می آمد. موهایش ژولیده و چشمهایش پف کرده بود . ترانه با تعجب به پارمین نگاه کرد.

- این چرا اینجوریه ؟

اصلا حوصله سپهر را نداشت.

- عمه دیشب بهشون زنگ زد ... گفت جوابمون منفیه

نسرین نیشخندی زد.

- اوه ... اوه ... پس الان اومده دعوا

سپهر مقابلش ایستاد و با خشم نگاهش کرد. 

- می خوام باهات حرف بزنم

نسرین لبخندی شیطانی زد و دستهایش را پشت سر سپهر به شکل دو تا گوش گذاشت. ترانه و نیلوفر به زور خودشان را کنترل می کردند که صدای خنده شان بلند نشود. سپهرتوجه ای به اطراف نداشت و فقط به او نگاه می کرد. از ترس آبروریزی نسرین عجولانه گفت :

- اینجا خوب نیست ، بریم تو محوطه 

سپهر عصبی سرش را تکان داد و بدون اینکه منتظر او باشد به سمت در رفت. 

نسرین ابروهایش را بالا برد.

- بدجور طرف آتیشیه ،از قول من بهش بگو زیرش رو کم کنه ... ممکنه ته بگیره 

خندید.

- جون سالم به در ببرم ، خیلیه ... خدافظ همگی 

با عجله به سمت در رفت.

 

 

در محوطه دانشگاه قدم می زدند. نگران حرف فضول های دانشگاه بود که از کاه ، کوه می ساختند . در ذهنش دنبال راه فرار می گشت. 

سپهر روی نیمکت نشست او هم با فاصله در کنارش جای گرفت. هر دو ساکت بودند. سپهر به دستهایش خیره شده بود و عصبی با انگشتهایش بازی می کرد ... چند لحظه بعد سرش را بالا آورد و به چشمهای پارمین نگاه کرد. بی مقدمه گفت :

- از دیشب تا حالا نخوابیدم 

نفسش را با حرص بیرون داد . سرمای هوا از آن ابری سفید رنگ ساخت و چند ثانیه بعد محو شد. 

- بعد از شنیدن جوابت 

سپهر نگاهش را از او گرفت ، چشمهای آبدارش را چرخاند ، سعی کرد به خودش مسلط شود.

- منی که تا حالا با مادرم ، با صدای بلند حرف نمی زدم ... به خاطر تو 

صدایش می لرزید.

- به خاطر تو ... باهاش دعوام شد 

چند لحظه مکث کرد. 

- درسته تو اولین دختر زندگیم نیستی 

به چشمهای پارمین خیره شد.

- اما بهترینشونی 

پارمین معذب از نگاه خیره او سرش را پایین انداخت. چشمهای سپهر التماسش می کردند ، می ترسید به آنها نگاه کند. سپهر ادامه داد.

- نمی خوام از دستت بدم ... هر چی ازم بخوای چشم بسته قبول می کنم ... حتی هر جور که دلت بخواد رفتارمو ... چه می دونم ، قیافمو ... تغییر می دم ... اونجور که تو دوست داری میشم ... تو بهم فرصت بده ، قول می دم پشیمونت نکنم

پارمین دلش به حال او می سوخت . بین عقل و احساسش درگیر بود. سپهر کلافه دستی در موهایش کشید.

- قبلا از مردهایی که عشق گدایی می کردن متنفر بودم

با حسرت به پارمین نگاه کرد.

- اما الان درکشون می کنم ، وقتی چیزی با ارزش باشه ... به خاطرش گدایی هم می کنی 

لرزش صدایش بیشتر شد.

- به من نگاه کن پارمین

آهسته سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد. 

شیطنت چشمهای سپهر خاموش شده بود، قهوه ای چشمهای تب دارش به سرخی می زد .غرور مردانه اش می خواست سد سیل اشکهایش شود ولی دلش ... دلش ناگهان لرزید ، چشمش تر شد ... سریع با سر انگشت زدودش ... نگاهش را به رو به رو دوخت وگفت :

- احمقانه ست

عصبی خندید.

- همین نگاه بی تفاوتت هم ... دوست دارم

پارمین احساس خفگی می کرد . حرفی برای گفتن نداشت ... عشق که زور نیست ... با درماندگی به در دانشگاه نگاه کرد ، اتوبوس رفت ... حالا مجبور بود با تاکسی برود ... نگاهش را از اتوبوس گرفت و به سپهر چشم دوخت ... احساس دوگانه ای داشت ... بهش فرصت بدم که چی بشه ... مگه با فرصت من نیش زبون مادرش کم می شه یا خواهراش دیگه به وضع زندگیمون نمی خندن ... اونا به کنار، خود سپهر هنوز خیلی بچه ست ... نالید ، خب دوستش ندارم 

سنگ دل نبود ، نمی توانست نسبت به التماسهای سپهر بی تفاوت باشد. اگر بیشتر می ماند ممکن بود تسلیم احساسش شود. باید همین الان تمامش می کرد. گفت : 

- سپهر تو خوبی ... خیلی خوبی ... ولی عشق دوطرفه ست ، من احساسی که تو داری رو ندارم ... اصلا من لیاقت تو و عشقت رو ندارم ... خیلی دخترها هستن که ...

سپهرمیان حرفش پرید وعصبی لحظه ای چشمهایش را بست وباز کرد.

- بهم یه فرصت دیگه بده 

با التماس نگاهش کرد و ادامه داد.

- فقط یه فرصت ... خودم رو بهت ثابت می کنم 

تحملش تمام شد ، کیفش را برداشت و مقابل سپهر ایستاد.

- من هیچ علاقه ای بهت ندارم ... خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن 

بدون اینکه منتظر جوابی از سپهر باشد به طرف در دانشگاه رفت. اولین تاکسی که دید ، سوار شد ... تاکسی حرکت کرد.

سپهر تا لحظه ی ناپدید شدن تاکسی در پیچ خیابان نگاهش می کرد ... پارمینش رفت ... چشمهای سپهر مواج شد ... نفس عمیقی کشید . می خواست سرمای هوا از حرارت غمش بکاهد ... طاقت نیاورد و بغضش شکست ... با دستهایش صورتش را پوشاند. 

دانشجوها با کنجکاوی نگاهش می کردند و از کنارش می گذشتند. هیچ کس اشکهای بی صدایش را ندید ... از لرزش شانه هایش تعجب می کردند.

چشمهایش از بی خوابی شب قبل می سوخت. به ساعتش نگاه کرد... ده دقیقه دیگر امتحان تمام می شد. دوباره به سوالهای بی جواب نگاه کرد. اهل تقلب نبود ولی حالا بدجور به امداد غیبی نیاز داشت ... خودکارش را بی هدف در دستش تکان می داد ... چشمهایش چندین بار سوالها را از نظر گذراند ... فکر کردن بی فایده بود ... نا امید جوابهای درستش را شمرد ... با ارفاق دوازده می شد ... از جایش بلند شد و برگه را به مراقب داد.

از دانشکده بیرون آمد. سرمای هوا لرزه به اندامش انداخت .دستهایش را در جیب پالتویش کرد و با قدمهایی بلند به سمت در دانشگاه رفت. نیمکت ایستگاه اتوبوس خیس بود مجبور شد کنار میله آن بایستد... نوک بینیش از سرما بی حس شده بود.

- سلام 

به طرف صدا برگشت. سپهر با چشمانی بی فروغ نگاهش می کرد. 

رویش را برگرداند. هر وقت دانشگاه می آمد سر و کله سپهر هم پیدا می شد. روزبه روز بیشتر از چشمش می افتاد. اتوبوس ایستاد. با عجله چند قدم به سمت آن برداشت که پالتویش کشیده شد. عصبی به عقب برگشت . جیبش به میخ گوشه میله گیر کرده بود.سپهر به سمتش آمد و با دستهایی لرزان میخ را جدا کرد. می خواست مخالفت کند ولی سپهر آنقدر زود این کار را انجام داد که فرصت نکرد. آهسته گفت :

- ممنون 

منتظر عکس العمل سپهر نایستاد و با عجله سوار اتوبوس شد . صندلی ها پر بود دستش را به میله گرفت .اتوبوس حرکت کرد و او لبخند محزون سپهر را ندید. 

بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن سر خیابان پیاده شد. در آن سرما چند پسر نوجوان دبیرستانی سر خیابان ایستاده بودند با تعجب نگاهی به آنها کرد و با قدم هایی بلند خودش را به در خانه رساند سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. با دستهایی یخ زده کلید را قفل چرخاند.نگاهش که به پله ها افتاد می خواست گریه کند. 

وارد خانه شد.هجوم هوای گرم حس لذت بخشی زیر پوست یخ زده اش دواند . کوکب جلوی تلویزیون خوابیده بود. به اتاق رفت و لباسهایش را در آورد. به سوراخ پالتویش نگاه کرد ، خیلی ناجور بود. در کمد را باز کرد. همه ی مانتوهایش در اثر استفاده زیاد رنگ و رو رفته بودند ... در این یکسال مانتویی نخریده بود. با اکراه مانتو طوسیش را در آورد و به آن خیره شد ... بعد از آن اتفاق دیگر رغبتی به پوشیدنش نداشت . به لکه های تیره لبه آستین نگاه کرد. مجبور بود برای عصر همین را بپوشد ، هم ضخیم بود و هم به نسبت بقیه رنگ و روی بهتری داشت. 

مقداری آب را با حلول سفید کننده قاطی کرد و چند لحظه آستین را در آن نگه داشت . کاملا لکه ها از بین نرفت ولی ... زیاد پیدا نبود.. اگر بیشتر از محلول به آن می زد کاملا سفید می شد. مانتو را سریع با دست شست وچون هوا سرد بود آن را بالای بخاری آویزان کرد.

بعد جسم خسته اش را روی رختخواب جمع نشده صبحش انداخت و دیگر چیزی نفهمید

 

برای بار آخر به تصویرش در آینه نگاه کرد ... مانتو طوسی را همراه با شلوار لی زغالیش پوشیده بود ... شال مشکیش را با دقت روی سرش مرتب کرد ... کیف نقره ایش را برداشت و به سمت در رفت. 

- سر راهت نون بگیرعمه ... هیچی تو خونه نداریم

به کوکب نگاه کرد و لبخند زد.

- چشم ... یادتون نره برام دعا کنید

- انشاالله قبولت می کنن 

کمی مضطرب بود. نفس عمیقی کشید و از خانه خارج شد.

با کلی دردسر آدرس را پیدا کرد و وارد ساختمان شد. با عجله به سمت آسانسور رفت. طبقه سوم در باز شد. پایش را که بیرون گذاشت ، با تعجب به جمعیت نگاه کرد ... بین این همه آدم او چقدر شانس داشت... به سختی از لابه لای آنها رد شد و به میز منشی رسید.

- سلام ، خسته نباشید ... برای تست بازیگری اومدم که تو این آگهی ...

خانم منشی پوزخندی زد و گفت :

- با این جمعیتی که اینجا می بینی هنوزم می خوای تست بدی

مطمئن به چشمهای منشی خیره شد.

- حتما اونا دنبال بهترین بازیگر برای این نقشن ... شاید اون بهترین من باشم 

منشی ابرویش را بالا برد و سر تا پای پارمین را از نظر گذراند.به نظرش پول دار نیامد ولی صورتش ... بعید نبود انتخابش کنند. 

- فیش رو پرداخت کردید 

- بله 

زیپ کیفش را کشید و فیش پنجاه هزار تومانی را روی میز گذاشت.

- اسم و فامیلتون

- پارمین فکرو

- می دونی که اگه انتخاب بشی چهل در صد دستمزدت مال آقای زند صاحب موسسه ست 

سرش را به نشانه دانستن تکان داد. منشی برگه ای برداشت و مقابل پارمین گرفت:

- مشخصاتت رو اینجا بنویس و پیش خودت نگهش دار ... موقعی که صدات کردم بری تو بدش به آقای رسولی ... ایشون کارگردانن 

تشکر کرد ، برگه را گرفت و کنار دیوار ایستاد. به حرفی که به منشی زده بود اطمینان نداشت در ذهنش کلمه بهترین را چندین بار تکرار کرد.

نگاهی گذرا به بقیه کرد... اکثر بینی ها عمل شده بود ... نزدیک نود درصدشان موهای طلایی و قهوه ای داشتند ... چشمها هم یا رنگی بودن یا به لطف لنز رنگی شده بود ... سر و وضع ها هم که اصلا قابل قیاس با او نبود ... قیمت ساعت رولکس دختر کناریش از کل زندگی آنها بیشتر بود ... خودش را باخت ... احساس ضعف می کرد ... چشمهایش را بست و سعی کرد به چیزهای ناراحت کننده فکر نکند... زمان می گذشت ... هر بار، بعد از صدای منشی صدای تق تق کفشی پاشنه دار در اتاق می پیچید و بعد بسته شدن در ... چند دقیقه بعد صدای باز شدن در تق تق ولحظه ای بعد صدای ایستادن آسانسور و دوباره صدای منشی ... چشمهایش را باز نمی کرد نمی خواست چهره ی مردود شده ها را ببیند ... ثانیه ها کشدار می گذشت ...

- خانم فکرو

چشمهایش را باز کرد. اتاق تقریبا خالی شده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد با قدمهایی مطمئن وارد اتاق شود.در را باز کرد.یکی از مردها پشت میز نشسته بود ... دیگری روی صندلی کنارمیز بود و به پوشه درون دستش نگاه می کرد.

- بفرمایید بنشینید 

روی صندلی رو به روی مرد نشست و فرم مشخصات را به سمتش گرفت .

مرد برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد کمی بعد رو به مرد پشت میز کرد و گفت:

- کمالی از بین این همه متقاضی این سومین نفریه که بازیگری خونده ... واقعا جای تاسفه

کمالی هم سرش را با افسوس تکان داد.

- خب خانمه؟

- فکور

- خانم فکور ... نقش در مورد یه دختر خیابونیه... شما قسمتی از دیالوگ رو بخونین و اجرا کنید ... آقای زند برگه رو بدید بهشون 

زند کاغذی را به سمتش گرفت .کف دستهایش عرق کرده بود ... دختر خیابونی ... خدایا مگه نقش قحط بود ... چطوری حس بگیرم آخه ... به سختی آب گلویش را قورت داد و شروع به گفتن کرد.

- هی زر زیادی نزن ... الان فی تو بازار...

زند میان حرفش پرید و خطاب به کمالی گفت :

- به در این نقش نمی خوره

پارمین با نگرانی به چهره کمالی چشم دوخت . کمالی به صندلیش تکیه داد و به او خیره شد.

- یه آدامس از رو میز بردار... سعی کن دیالوگها رو کش دار بگی

با ترس آدامس را در دهانش گذاشت و دوباره شروع به گفتن کرد.

- هییییییی زر زییییییییییادی نزن ... الان فییییییییییی تو بازارهمینه ... را دستته بیییییییام بالا ... اگه نیست هرییییی ...

کمالی دستش را به نشانه سکوت بالا برد و او جمله اش را ادامه نداد.

- ببین دخترم چهره مناسبی برای بازیگری داری ... لحن و صداتم یکم کار کنیم خوب می شه ولی نگاهت به درد این نقش نمی خوره ... یه جوری با دیالوگها در تضاده ... متاسفم

ناامید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون آمد. منشی با دیدن چهره درهمش پوزخندی زد. خشمگین به منشی نگاه کرد و به سمت آسانسور رفت. 

به تصویرش در آینه آسانسور خیره شد. دستش را به سمت چشمهایش برد و لبخندی عصبی زد. یک جفت چشم عسلی مغرور در آینه نگاهش می کرد.

نفسش را با حرص بیرون داد و پشتش را به آینه کرد. باید حمید را راضی می کرد تا منشی پسر خاله ترانه شود ... این چهارمین جایی بود که رد می شد.

برچسب ها رمان پارمين فصل 5 ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 294
  • بازدید کلی : 808