loading...
♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥
admin بازدید : 11 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)

به رو به رویش خیره شد ... اشک نمی ریخت ... هیچ حسی نداشت ... لحظه لحظه روزهای گذشته در پیش چشمانش جان گرفت.

هول نکن همه چیز به خیر گذشته .الانم خودت و برسون به بیمارستان ... با دکتر معالجش صحبت کردم می گه یه انفارکتوس و پشت سر گذاشته ، باید چند روز اینجا بستری بشه... هزینه آنژیو گرافی میشه یک و نیم ... با متین صحبت می کنم ببینم می تونه جور کنه ... شرمنده ام به خدا ... ماشین و دو و دویست ولی صاحب ماشین و نوکرشم هر چی خودش بگه... بابام یه پولی بهم داده که باهاش ماشین بخرم زیاد نیست ولی خب گفتم الان شاید تو این موقعیت بخوای ماشینت و بفروشی ... هزینه بیمارستان و عمل روی هم دو میلیون می شد ... یه سال پیش این خونه و از پدرتون خریدم ... بهتون ده روز مهلت می دیم تخلیه کنید ... گلدان شیشه ای روی میز را محکم به طرف ظرف شویی پرت کرد ... سرش در حال انفجار بود و چشمهایش از گریه طولانی و بی خوابی می سوخت ... بشمرید کم نباشه ... با اندوه به وسایلی که می بردند نگاه می کرد ... شمرد بیست و دوتا صد هزارتومانی ... هق هق گریه کوکب و اشک های بی صدای حمید ... تا یه مدت نمی تونه به کسی پول قرض بده ... آخه دو ماه دیگه عروسیشه ... دلش پر بود ... از زمانه .... آدمها ... تقدیر... تصویر دختری مفلوک در کنار لجن های ته جوی ... از ته دل فریاد زد:

خدا......خدا........خدا.....چشمه اشکش خشک شد ... در این شهر چقدر غریب بود... چند نفر در شلوغی این خیابان عریض تنها بود.

مهردادم ...مهرداد سهرابی ... من می تونم بهتون کمک کنم ... شما خانم فکور هستید ؟ ... آبتین شاکری هستم ، وکیل آقای سهرابی ... کار ضروری براشون پیش اومد ... از من خواستند که امانتی شما رو تحویلتون بدم ... چکی به مبلغ پانصد میلیون درون آن بود ... من نمی تونم همچین مبلغی رو قرض بگیرم ... چک را از روی میز برداشت ... شما هم که تا تضمین ندید این رو قبول نمی کنید . برای ضمانت باید پشت سفته رو امضا کرد ... اینم از امانتی شما ...

سرش را میان دستانش گرفت ، زیر لب نالید.

- چرا بهش اعتماد کردم ... شهره که گفته بود اون خسیسه ... چرا شک نکردم ... به کوکب گفت که مهرداد از قضیه کمکش به ما چیزی نمی دونه ... چرا یادم رفت ... چرا اینقدر احمقم ... اون گفت به بابات چیزی نگو، منم مثل یه خواب نما گوش کردم ... کاش از سیاوش می پرسیدم یا حداقل یه زنگ به شهره می زدم ... متین که شرکت داشت به ترانه می گفتم راجع به سفته ازش سوال کنه ... کاش به بابا می گفتم این کلاه بردار لعنتی کیه

از حرص سرش را به دیوار می کوبید ... دلش آرام نمی گرفت. داد زد.

- منه خر... به بابا چیزی نگفتم تا دوباره حالش بد نشه ... اگه بابام بفهمه... عمه... وای شهره ... سیاوش ... سارا ...

زهر خندی به حال نزارش زد.

- دم از سادگی پانیذ می زدم ... خودم شورش و در آوردم

بدنش از فکر فردا لرزید.

- بابا که این همه بهم اعتماد داشت ... خراب کردی پارمین ... گند زدی 

پیشانیش می سوخت. با کف دستش محکم آن را فشار داد ، دستش را پایین آورد... به لکه های خون نگاه کرد.

- منم یه لکه ی ننگ دیگه ام ... مثل مامان

در اتاق باز شد.

- بیا بیرون

با نفرت به نگهبان نگاه کرد و از اتاق خارج شد. مهرداد منتظرش بود.به دستشویی اشاره کرد.

- برو اونجا سرو وضعت و مرتب کن

نگاهش نکرد ... دیدنش کفاره می خواست.

به تصویر درون آینه خیره شد. زخم پیشانیش سطحی بود.چند بار صورتش را شست و مقنعه اش را مرتب کرد .اصلا دلش نمی خواست پدرو عمه اش متوجه موضوع شوند ... عقلش می گفت تا کی ؟ ... تا ... جوابی نداشت.

مهرداد ساعت محضر را گفت و رفت ... او حتی یک لحظه هم به رفتن به آن محضر فکر نکرد ... راههای زیادی برای خودکشی بود ... اما ازدواج با مهرداد ... هرگز

به خانه رسید .کوکب در آشپزخانه بود.

- سلام عمه

با صدای گرفته ای جوابش را داد.

- اتفاقی افتاده ؟

در قابلمه را گذاشت و به سمت او برگشت .چشمانش خیس بود.نگران به سمتش رفت .

- چی شده؟

- خریدار خونه زنگ زد کلی تهدید کرد که یادتون نره فقط سه روز دیگه مونده ... گفت الان بتون می گم که وقتی اومدم خونه و ازتون تحویل بگیرم ازم سه روز دیگه مهلت نخواید

اوضاع به هم ریخته ای بود و او با کار احمقانه اش آن را بدتر کرد.

- بابا می دونه؟

- نه ... اگه بفهمه طاقت نمیاره ... دق می کنه

اگر پیشنهاد مهرداد را می شنید چه حالی می شد. دلش برای پدرش تنگ شد....فردا هر اتفاقی که می افتاد ... دیگر نمی توانست او را ببیند .به سمت اتاق پدرش رفت ... می خواست در فضایی که عطر نفس های او را می دهد نفس بکشد ... شاید فردا فرصتی نباشد ... حالش عجیب بود ... احساس تهی بودن می کرد ... مثل یک مال باخته که چیزی برای از دست دادن ندارد .

- راستی پیشونیت چی شده ؟

بدون اینکه برگردد گفت :

- داشتم با عجله میومدم به شاخه درخت خورد.... چیزی نیست

چقدر راحت دروغ می گفت.

زمان به سرعت می گذشت .زانوهایش را در بغل گرفته بود و به صفحه گوشیش نگاه می کرد ... ساعت دو و نیم ... لحظه ای چشمانش روی هم رفت ... سریع چشمهایش را باز کرد ... ساعت چهار ... از فردا می ترسید. 

در ذهنش تکرار می کرد.

فردا هیچ اتفاقی نمی افته . نهایتش می رم زندان

دوباره پلک هایش روی هم افتاد ... دستی که زیر چانه اش گذاشته بود تکان خورد و از خواب پرید ... و باز صفحه گوشی ... ساعت پنج و چهل و پنج ...

اگه بیاد در خونه ... اگه عمه و بابا بفهمن

چشمهایش از بی خوابی می سوخت ... همیشه شبها تا دیر وقت بیدار بود اما حالا که نمی خواست بخوابد ، خواب لحظه ای رهایش نمی کرد ... ساعت شش ...

خدایا چی کار کنم ... فقط سه ساعت دیگه مونده ... کاش یکی بود که باهاش حرف بزنم

به پانیذ نگاه کرد که بیخیال خوابیده بود.

کاش اونقدر بزرگ بود که بتونم باهاش دردودل کنم

سرش را به دیوار تکیه داد و لحظه ای چشمهایش را بست ... وحشت زده از خواب پرید . پانیذ در جایش نبود .هوا کاملا روشن شده بود... به ساعت نگاه کرد... نه ونیم

بدنش یخ زد .دندانهایش را محکم روی هم فشار داد ... هر لحظه ممکن بود زنگ بزند ... چشمهایش را از صفحه گوشی بر نمی داشت ... چندین بار حرف هایی را که می خواست به او بزند ، تکرار کرد ... ساعت ده ... دو ساعت دیگر در همان حالت نشست ولی از مهرداد خبری نبود. زیر لب گفت:

- ممکنه پشیمون شده باشه

عصر شده بود ولی باز هم از مهرداد خبری نبود.

- چرا رنگت پریده؟

چشم از ساعت برداشت و به کوکب نگاه کرد. 

- نگران مشکل خونه ام ... یه روز دیگه هم گذشت

- انشاالله درست می شه ... به سیا وش زنگ زدم ، گفتم بره یه صحبتی با هاشون بکنه ... شاید یه چند روز دیگه بهمون مهلت دادن 

لیوان آب را همرا قرص ها در سینی گذاشت .

- اونایی که من دیدم مهلت بده نیستن

- سنگ مفت ، گنجیشک مفت ... حالا اونم تلاش خودش رو می کنه

سینی را برداشت و به اتاق حمید رفت.صدای کوکب می آمد که با تلفن صحبت می کرد.حمید جسمش در حال خوب شدن بود ولی روحیه اش را به کل باخته بود و زیاد حرف نمی زد. داروها یش را داد و از اتاق خارج شد .

چهره ی کوکب گرفته بود و آرام اشک می ریخت ... ترسید که مهرداد به او زنگ زده باشد.

- چی شده عمه ؟

- می بینی دنیا چقدر بی وفاست ... اینهمه حرص پول می زد ، یه ریالش رو با خودش نبرد

- کی رو می گید؟

کوکب با ناراحتی روی پایش زد .

- مهرداد ... شوهر شهره ... دیشب فوت کرد

با چشم هایی از حدقه در آمده به کوکب نگاه کرد. 

- امکان نداره ؟

کوکب سرش را با افسوس تکان داد.

- حال شهره و بچه ها که خیلی بد بود ... زری برام تعریف کرد ... مثل اینکه دیروز مهرداد یه معامله پرو پیمون می کنه.از ظهرش که میاد خونه دیگه رو پاش بند نبوده ... شروع می کنه ویسکی خوردن ... تا خر خره زهر ماری می خوره ... آخر شب هم حالش بد میشه و تا برسوننش بیمارستان تموم می کنه

دهان نیمه بازش کم کم تبدیل به لبخند شد .

- خوبی پارمین ... مردن مهردار خنده داره

سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد ولی سخت بود. مهرداد مرده بود ... حتی از خبر قبولیش در کنکور هم لذت بخش تر بود .

- نه ... اتفاقا خیلی ناراحت شدم ... بیچاره ذوق مرگ شد

کوکب گریه یادش رفته بود و با تعجب به او نگاه می کرد.

- مرده رو مسخره نکن خوبیت نداره 

آزاد شده بود ... به همین راحتی . در حالی که به طرف اتاقش می رفت آرام گفت :

- عاشقتم خدا

کوکب داد زد .

- چیزی گفتی ؟

- نه

با خودش می گفت انسان چه موجود عجیبی است .دو روز قبل که فقط مشکل رفتن از این خانه را داشتند ، از زمین و زمان می نالید ولی حالا با وجود حل نشدن مشکل خانه از شادی روی پایش بند نبود. روی تخت دراز کشید . حالا سفته ها دست چه کسی می افتاد ...

چشم هایش را بست ... چند ضربه به در اتاق خورد و کوکب وارد شد.

- مانتو مشکیت تمیزه ... فردا مراسم خاکسپاریه 

با ناراحتی به کوکب نگاه کرد.

- نمیشه من نیام 

اخم های کوکب در هم رفت.

- تو این مدت شهره کنارمون بود ... زشته الان که اون مشکل داره تنهاش بذاریم

- آخه بابا تنها می مونه

- خدا رو شکر حمید حالش بهتر شده ... تو اون چند ساعتم کاری نداره ... بهونه الکی نیار 

کوکب سمت کمد رفت و در آن را باز کرد.

- مانتو مشکیتم تمیزه ... این لکه ها چیه 

آستین مانتو طوسی پارمین را در دست گرفته بود و به چند قطره خون لبه آن اشاره کرد. حول شد و لبه تخت نشست.

- اِاِ... دیروز گفتم پیشونیم خورد به درخت ... دستمو زدم به پیشونیم لک شده

کوکب چند دقیقه مکث کرد ... بعد در کمد را بست . 

نفس راحتی کشید. کوکب به سمت در اتاق رفت و گفت :

- فردا که کلاس نداری ؟

یاد امتحانهای پایان ترمش افتاد ... در این مدت از درسهایش خیلی عقب افتاده بود.

- فردا چهارشنبه ... کلاس ندارم ... البته نزدیک امتحانهاست اگرم کلاس داشتم تشکیل نمی شد 

کوکب سرش را تکان داد و در را بست. روی تخت دراز کشید و به فردا فکر کرد.

مانتو و شال مشکیش را همرا شلوار لی زغالیش پوشید و از اتاق بیرون رفت. کوکب در حال منتظرش ایستاده بود. 

- بیا بریم دم در ... زنگ زدم آژانس

در طول راه به مهرداد فکر می کرد ... طوری حرف می زد که انگار صد سال زنده است ولی حالا ... اگر مهرداد نمی مرد چه بلایی سر او می آمد ... چشمهایش را بست ... به اندازه کافی بدبختی داشت ، نمی خواست در خیالش هم به آنها فکر کند.

از ماشین پیاده شد ... با تعجب به جمعیت نگاه کرد. تصور اینکه این همه آدم از آشناها و فامیل های مهرداد باشند ، در ذهنش نمی گنجید. با چشم دنبال شهره گشت ... ماتم زده کنار سنگی نشسته بود و گریه می کرد ... چند خانم هم در اطرافش بودند و دلداریش می دادند .کوکب که کرایه را حساب کرده بود ، کنارش ایستاد.

- خدا بیامرزش ... کی از فردای خودش خبر داره

چیزی نگفت و با نفرت به عکس روبان زده مهرداد نگاه کرد. کوکب شهره را از دور دید ... بدون توجه به پارمین گریه کنان به طرفش رفت . 

اطراف قبر شلوغ بود ... سارا بی حال روی زمین افتاده بود و بقیه سعی در آرام کردنش داشتند ... پسرش شایان هم مدام روی قبر ها می پرید و میوه ها را به اطراف شوت می کرد... حضار اکثرا از صنف طلا فروشان بودند و درخشش زیور آلاتشان زیر نور خورشید کور کننده بود ... سیاوش با پیراهن مشکی از کنارش گذشت ... آنقدر در فکر بود که متوجه پارمین نشد ... حواسش به مهمانها بود که خوب پذیرایی شوند... همه در حال اشک ریختن بودند یا به آن تظاهر می کردند ... مردی بلند گو در دست گرفته بود و از وصف صفات خوب مرحوم می گفت و شدت گریه حضار را بیشتر می کرد ... بی احساس نبود ولی اشک ریختن برای این موجود شیطان صفت به نظرش خنده دار بود... همان بهتر که مرد ... دنبال موقعیتی بود که از سیاوش راجع به خریدار خانه سوال کند ... در این وضعیت که آنها عزادار بودند کار درستی نبود ولی چاره ی دیگری هم نداشت فردا آخرین فرصت بود ... به کوکب نگاه کرد ... شهره را در بغل گرفته بود و دلداری می داد. به سمت آنها رفت .

- تسلیت می گم غم آخرتون باشه

شهره غمگین نگاهش کرد.

- انشاالله غم نبینی 

دست کوکب را گرفت و آرام در گوشش گفت :

- از سیاوش سوال کردی؟

کوکب با تعجب گفت :

- در مورد چی ؟

آرام گفت :

- خونه دیگه ... فردا روز آخره

کوکب با ناراحتی لبش را گاز گرفت ... قضیه خانه را فراموش کرده بود.

- وای از دست حواس پرتم ... یادم رفته بود ... خوب شد گفتی 

کوکب به طرف سیاوش رفت ... با نگرانی به آنها نگاه می کرد . به محض تمام شدن صحبتشان به سمت کوکب رفت.

- چی شد عمه 

- می گفت اون ها هم مشکل دارن .می خوان زودتر خونه رو خراب کنن یه مجتمع بسازن.....نمی تونن زیاد صبر کنن ... باز هم خدا داداش بزرگشون و خیر بده پنج روز دیگه بهمون مهلت داد ... شاید تا اون موقع یکی از آشناها که بهش سپردیم بتونه پول و جور کنه 

- اگه این مهلت گذشت و جور نشد چی؟

- خدا بزرگه ... ما که دیگه وسیله زیادی نداریم ، اونها رو می ذاریم گوشه انبار شهره اینا یه چند وقتی می ریم مسافرخونه ... همکارهای باباتم یه قول هایی دادن ... شاید از اداره وام گرفتن ... الانم دنبال کاغذ بازیهاشن ... باباتم از هفته دیگه می ره سر کار ... خودش دنبالش و می گیره ... تا ببینیم چی پیش میاد

در فکر فرو رفت . رفتن به مسافرخانه ... تا چند وقت می توانستند با این وضع زندگی کنند . چقدر بین نگاه او و کوکب فاصله بود .کاش از اول این طور به قضیه نگاه می کرد... می خواست همه چیز را با هم داشته باشه ولی نزدیک بود همه چیزش را از دست بدهد ... دوباره یاد سفته ها افتاد ... الان دست چه کسی بودند. 

- از قول من از شهره عذر خواهی کنین ... می رم خونه ... بابا تنهاست ممکنه چیزی لازم داشته باشه 

- زشته حداقل تا ظهر بمون

- به خدا کار دارم ... هم بابا تنهاست ، هم می خوام یکمی به درسهام برسم

کوکب با چهره ای ناراضی گفت :

- پس قبل رفتنت حتما به سیاوش وسارا تسلیت بگو

دستش را روی چشمش گذاشت.

- چشم 

کوکب پیش شهره رفت ... دنبال سارا گشت ... در حال دعوا کردن شایان پیدایش کرد... نزدیکش رفت.

- سلام سارا جون 

سارا که در حال تکاندن شلوار شایان بود سرش را بلند کرد.

- سلام عزیزم

پارمین را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد.

- دیدی یتیم شدم پارمین 

- عزیزم غصه نخور مرگ حقه ... واسه هممون پیش میاد

- چرا بابای من ... مگه بابای من چند سالش بود

پارمین از آغوش او بیرون آمد و به چهره رنگ پریده اش نگاه کرد.

- عمر دست خداست ... هممون دیر و زود می ریم 

کمی مکث کرد و گفت :

- مهم عمر باعزته ... که خدارو شکر بابات ...

گفتنش سخت بود ... چند بار جمله تا نوک زبانش می آمد و دوباره آن را فرو می خورد عاقبت گفت :

- با آبرو عزت از این دنیا رفت

دهانش از گفتن این حرف تلخ شد ... با خودش گفت گاهی مجبوریم حرفهایی و بزنیم که به اونها کمترین اعتقادی نداریم ... آدم دورویی نبود ... می خواست با او همدردی کند .

سارا دوباره او را بغل کرد و شروع به گریه کرد.

 

یک سال بعد :

- پانیذ زشته ممکنه ببیننت

پانیذ به طرف او برگشت و شکلکی در آورد . دوباره سرش را لای در برد و آهسته گفت :

- می گم پارمین ... اصلا شبیه شوهرها نیستا

- شوهرها مگه چه شکلین ... شاخ دارن یا دم که این نداره 

در را روی هم گذاشت و کنار او لبه پنجره نشست .

- آخه قدش متوسطه...صورتش هم معمولیه عینه بقیه پسرها...چشماشم که از اینجا دیدم ...زیاد مالی نبود

با چشم غره نگاهش کرد، ساکت شد.

- می گما وضعشون خوبه ؟

چیزی نگفت . پانیذ به خیابان نگاه کرد.

- ای ول ... ماشینش که خوبه ... جون میده بیاد مدرسه دنبالم

- می شه این دهن مبارکت رو ببندی 

ابروهایش را بالا برد.

- نخیر ... مگه چند تا خواهر دارم ... باید خوب حواسم رو جمع کنم ... اینهمه طلاق فکر می کنی واسه چیه ... دیروز یه برنامه ای بود می گفت موقع ازدواج باید خوب چشم وگوشتون رو باز کنید که یه وقت بی گدار به آب نزنید.

- بیشتر از این چشمات و باز کنی می افته کف اتاق 

پانیذ چیزی نگفت و در فکر فرو رفت .

- می گم حالا چطوری بهت جهیزیه بدیم 

جوابی نداشت .

- اگه با سیاوش ازدواج می کردی دیگه جهیزیه نمی خواست . اونا می دونن وضعمون چه جوریه ... کاش عمه به شهره جون می گفت داره خواستگار می یاد 

- وای چقدر حرف می زنی بچه

با ناراحتی از جایش بلند شد و دوباره سرش را لای در برد.

- باز که رفتی اونجا

به سمت او برگشت و آرام گفت :

- اصلا دوسش ندارم ، همیشه فکر می کردم شوهرت قدش بلنده ،چشماش آبیه، موهاشم قهوه ایی یا طلاییه ... پولشم از پارو بالا می ره ... ولی آخه این ...اَیییییییییی... واقعا می خوای زنش شی ؟

نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت . هیچ احساسی نسبت به او نداشت ... پسر خوبی بود...خانواده دار بود...علاقه هم بعدا به وجود می آمد . صدای زنگ تلفن از حال به گوش می رسید، قبل از اینکه حرفی بزند پانیذ مثل تیری که از چله رهایش کنند از اتاق بیرون رفت .

یک ربع گذشت . صحبت ها طولانی شده بود ...چرا کوکب او را صدا نمی کرد... پانیذ با چهره ای خندان وارد اتاق شد .

- چی شده لبخند ژوکوند می زنی ؟

- یه کار باحال کردم که اگه بهت بگم سرم رو بیخ تا بیخ می بری

- نکنه رفتی اونجا حرفی زدی ؟

- نچ

- بگو دیگه جون به لبم کردی 

- شهره جون زنگ زده بود

با عصبانیت به او نگاه کرد.

- بهش گفتی کی اینجاست ؟

همراه با لبخند سرش را به علامت تایید تکان داد.

- وای 

- تازه یه چیزیم بهم گفت

با نگرانی نگاهش کرد.پانیذ صدایش را نازک کرد.

- پارمین جون عروس گل خودمه ... مهموناتون رفتن بگو کوکب یه زنگ بهم بزنه ... کارررررش دارم .

- بذار مهمونها برن ... ببین چه آشی برات بپزم 

- نعنا و کشکش زیاد باشه ها

- خیلی پرو...

کوکب وارد اتاق شد.

- بابات گفت بیای 

همراه کوکب وارد حال شد . پدر و مادر سپهر و سه خواهرش به او چشم دوختند ...طوری نگاهش می کردند که انگار از سیاره ای دیگر آمده است .کنار کوکب نشست . حالشان یک اتاق دوازده متری بود و مهمانها دور تا دور اتاق روی زمین نشسته بودند . خواهر های سپهر که روبه رویش بودند گاهی به هم علامتی می دادند و نیشخند می زدند. مادر سپهر گفت :

- خب ما که حرف هامون رو زدیم ، بهتره دختر و پسر برن با هم یه صحبتی بکنن که بعدش ما رفع زحمت کنیم ... چون من عادت به نشستن رو زمین ندارم ، پام بد جوری خواب رفته.

دختر ها آرام خندیدند ... کوکب لبش را به دندان گزید ... چهره ی حمید در هم رفت. سپهر از جایش بلند شد و رو به حمید کرد.

- با اجازه تون

حمید سرش را تکان داد .او هم بلند شد و همراه سپهر به تنها اتاق خانه رفتند . تا وارد اتاق شدند پانیذ عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت . سپهر روی سکوی کنار پنجره نشست .

- بالاخره منم رفتم قاطی مرغا ... از فردا باید بیفتم دنبال یه لقمه نون که خرج زن و بچم کنم .

روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد . از زهر کلام مادر سپهر و رفتار خواهرهایش دلش گرفته بود.

- فکر کنم مامانتینا راضی نیستن

سپهر قیافه ی متعجبی به خود گرفت.

- مامان من ... اون عاشقته 

- امروز منو دیده ... چطور فهمیدی عاشقمه

- مشکلت اینجاست

به چشمهایش اشاره کرد.

- دیدن عشق چشم بصیرت می خواد که جنابعالی ندارید ... اگه داشتی که من بدبخت عاشق و اینقدر نمی چزوندی 

سپهربا افسوس روی پایش کوبید.

- یکسال تمام دنبال خانم دویدم 

- دارم جدی باهات حرف می زنم ... تا خانوادت راضی نباشن ، من نمی تونم جواب بدم 

- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که ...امممممممممممممم خیلی شیرینه ... بقیه اش هم کم کم درست می شه 

- اگه راضی نباشن ... جواب من منفیه 

- داری ضد حال می زنی ... تو به اونا چی کار داری آخه ... مهم منم که کارم درسته ...خوشتیپ .. جذاب... جنتلمن 

متعجب به او نگاه کرد که گلوله اعتماد به نفس بود .اگر حرف های پانیذ را می شنید .ناگهان لبخندی روی لبش نشست. سپهر گفت :

- بخند ... بخند ... نوبت منم می شه 

چند ضربه به در خورد و پانیذ وارد اتاق شد . 

- آقا سپهر مامانتون گفتن ، بقیه حرفاتون رو بذارید واسه بعد ... پاش داره فلج می شه 

پانیذ چشمهایش را تاب داد و ایشششش بلندی گفت .سپهر خجالت زده بلند شد و مقابلش ایستاد.

- باور کن مادرم خیلی مهربونه ...پا درد همیشه اذیتش می کنه ...منظور خاصی نداره 

چیزی نگفت. سپهر فهمید بدجوری مادرش او ضاع را خراب کرده است . با عذر خواهی از اتاق بیرون رفت. تا در اتاق بسته شد. پانیذ با عصبانیت گفت :

- اینها فکر کردن کین ... زمانی که ما سوار زانتیا می شدیم اینا روروکم هم نداشتن ...حالا واسه من قیافه می گیرن 

- ممکنه صدات و بشنون 

- بذار بشنون ...ندید بدید ها .....اَهههههههه.. حالم بد شد ...حق نداری باهاش ازدواج.... 

با چشمهای گرد شده نگاهش کرد . پانیذ ساکت شد . گوشه اتاق نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت .

- از این زندگی خسته شدم پارمین ...خونه قبلیمونو می خوام ...بتیم و می خوام ... از این مدرسه درپیت بدم میاد ...چرا باید این تازه به دوران رسیده ها واسمون قیافه بگیرن 

خودش هم از این وضع خسته شده بود .شاید تنها بهانه ازدواجش همین بود .می خواست از این زندگی فلاکت بار راحت شود.

از اتاق بیرون رفت و مهمانها را بدرقه کرد .سپهر پسر خوبی بود ولی هیچ جوری با خانواده اش کنار نمی آمد.

نور چراغ چشمهایش را اذیت می کرد.پتو را تا روی سرش بالا کشید.

- بیدار شو تنبل خانم 

از زیر پتو گفت :

- خوابم میاد عمه

کوکب پتو را کنار کشید. پارمین دستش را روی چشمهایش گذاشت تا نور اذیتش نکند .

- پاشو امشب شهره اینا میان ... هر کاری داری الان انجام بده 

- کاش می گفتین نیان ... دیشب تا دیر وقت مهمان داشتیم حالا امشبم ...

کوکب خندید و گفت :

- دختر خوب داشتن همین دردسرها هم داره ... هر شب خواستگار میاد

چشمش به نور عادت کرده بود. دستش را از روی چشمهایش بلند کرد و روی تخت نشست.

- همش تقصیر پانیذه ... اگه جلوی زبونش رو می گرفت الان این بساط رو نداشتیم 

- بچه ام می خواد شوهرت بده ، از دستت راحت شه 

- عمهههههههههه 

کوکب خندید. 

- برو دست وصورتت رو یه آب بزن بعدم بیا یه چیزی بخور ... اینقدر هم عین پیرزن ها غر نزن 

از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت. کوکب هم به آشپزخانه رفت و مشغول پاک کردن بقیه سبزی ها شد . 

- عمه 

کوکب سرش را بالا آورد و پارمین را در چارچوب در دید.

- جانم

در گفتن مردد بود. عاقبت دلش را به دریا زد و گفت :

- شهره در مورد مامان 

چهره کوکب در هم رفت. آب دهانش را قورت داد وادامه داد.

- چیزی می دونه ؟

کوکب نگاهش را به سبزی ها دوخت. 

- بهش گفتم ... مرده

دیگر چیزی نپرسید. چند لقمه صبحانه خورد و به اتاقش رفت.

 

***

 

ساعت هفت 

چیزی به آمدن آنها نمانده بود ... از دیدن سیاوش واهمه داشت ... نه اینکه از او بترسد ... احساس خوبی نسبت به او نداشت ... گوشه ی ناخنش را می جویید که پانیذ سرش را از روی دفترش بلند کرد.

- چرا ناخنت رو می جویی؟

سریع دستش را پایین آورد.

- تو درستو بخون 

پانیذ لبخندی شیطانی زد.

- داری به سیاوش فکر می کنی؟

با اخم نگاهش کرد.

- نه 

پانیذ چند ضربه آرام روی گونه اش زد.

- جان من ... به اون فکر می کردی 

چشم غره ای رفت. پانیذ لبخندش را جمع کرد و دوباره به دفترش نگاه کرد... صدای زنگ خانه بلند شد.پانیذ به سرعت به طرف پنجره رفت.

- عمه اومد

بعد به سمت آیفون رفت و در را باز کرد. 

دوباره در خیالاتش فرو رفت ... نا خودآگاه سپهر و سیاوش را با هم مقایسه می کرد ... اگر انصافا قضاوت می کرد سیاوش از همه نظر کامل بود تنها ایرادش اخلاق سگیش بود ... سپهر با وجود همه مخالفتهای او برای به دست آوردنش چقدر اصرار می کرد ولی دریغ از یک قدم که سیاوش بردارد ... به قلبش رجوع کرد ... هیچ کدام را دوست نداشت ... اصلا چرا می خواست ازدواج کند ... دلیل ها را برای خودش شمرد ... برای اینکه مستقل بشم ... برای اینکه این خونه کوچیک و دوست ندارم ... برای اینکه الان وقتشه ... چهارساله دیگه باید یه لقب ترشیده پشت اسمم یدک بکشم ... لبخند زد ... چهار سال دیگر تازه بیست و شش سالش می شد.

- پاشو پارمین ... عمه کارت داره 

بلند شد و به آشپزخانه رفت.

کوکب از خرید برگشته بود و از خستگی نفس نفس می زد. پلاستیک پیاز و سیب زمینی را از او گرفت و گفت :

- خسته نباشین

- مونده نباشی دخترم

لیوان آب خنکی را به دست کوکب داد. 

- وای قیمت ها چقدر بالا رفته ، چرخ گوشته رو ماه پیش قیمت کرده بودم ...الان که دوباره پرسیدم پونزده تومن گرون تر شده بود ... خیر نبینه این آمریکا که تحریممون کرده 

کوکب پلاستیک میوه ها را روی کابینت گذاشت و چادرش را در آورد.

- عمه من جهیزیه نمی خوام 

کوکب دلخور نگاهش کرد و میوه ها را در ظرف شویی ریخت .

- جهیزیه گردنه خانواده عروسه ... باید بهت بدیم 

- هنوز پول پیش اینجا رو به شهره بدهکاریم .. اجاره خونه هم هست ، اگه قسط جهیزیه هم بهش اضافه شه ، چیزی از حقوق بابا نمی مونه

- خدا بزرگه ... شاید تا اون موقع وام بابات جور شد 

- یکساله که جور نشده ... حالا حالا هم جور نمی شه 

کوکب با اخم نگاهش کرد.

- اینقدر اونجا نشین غر بزن بیا این شیرینی ها رو تو ظرف بچین ... دو ، سه ساعت دیگه شهره اینا میان 

ظرف شیشه ای شیرینی خوری را برداشت و شروع به چیدن شیرینی ها کرد.

- عمه

- بله

- نظرتون راجع به سپهر چیه ؟

کوکب نفس عمیقی کشید و چند لحظه چیزی نگفت .

- نظرتون هر چی هست بگین ... ناراحت نمی شم

- می دونی عمه جون ... آدم باید اصالت داشته باشه ... به پول و قیافه و نژاد و این حرف ها هم نیست ...یه چیز هایی تو وجود آدمه یه چیزایی هم خانواده به بچش یاد می ده ...خودش بچه بدی به نظر نمی اومد ولی خانوادش...

آهی کشید و ادامه داد.

- تو رو ما تو ناز و نعمت بزرگ کردیم ... کسی بهت نمی گفت چی کار بکن چی کار نکن ... تا قبل اینکه وضعمون اینجوری بشه ، هر چی لب تر می کردی بابات برات می خرید ... کاری به رفت و آمدت و اینکه با کی میری و با کی میای نداشتیم ... نه اینکه برامون مهم نباشه ... وقتی دیدیم بد و خوب رو تشخیص می دی به تصمیمات احترام گذاشتیم 

با جمله آخر کوکب در فکر فرو رفت ... کاش اینقدر به او اطمینان نداشتند تا کابوس سفته ها خواب شبانش نمی شد .

- خلاصه عزیزم منظورم از اینهمه حرفی که زدم اینه که برات خیلی سخته که با اون خانواده بسازی ... زبون مادره سرخ بود ...نه اینکه بگم آدم بدیه ولی نیش کلامش دل کوچیک تو رو می شکونه ... اونها به خودشون اجازه می دن راجع به همه چیزت نظر بدن ... تو هنوز وارد خانوادشون نشدی پدرش می گفت باید بازیگری رو بذاری کنار ... خواهرش می گفت دنیای بازیگری فاسده و آدم و از راه به در می کنه ... سپهر هم فقط شنونده بود ... تویی که تا حالا ما بهت نگفتیم بالا چشمت ابرو می تونی با کسایی کنار بیای که از فنجونهای چای هم ایراد می گرفتن ؟ 

در فکر فرو رفت . حرف های کوکب حقیقتی تلخ بود تا حدودی خودش هم متوجه این مسائل بود ولی می خواست ساده از کنارش بگذرد . کوکب پارچه ی نخی سفیدی در دست گرفت و شروع به خشک کردن میوه ها کرد . 

زیر لب گفت :

- نظرتون راجع به سیاوش چیه ؟ 

لبخندی روی لب کوکب نشست .

- میدونم از اون خوشت نمیاد ....اونم کشته مرده تو نیست و به خاطر احترام مادرش داره میاد خواستگاری 

بهش بر خورد و چهره اش در هم رفت . کوکب ادامه داد.

- همیشه همه ی پسرها که عاشق یه دختر نمی شن ... اگه اینجوری بود اونوقت یکی هزار هزار خواستگار داشت ، یکی هیچی ... سلیقه ها فرق می کنه ...این دلیل بد بودن تو نیست ... اون اخم ها تم از هم باز کن اصلا بهت نمیاد 

به کوکب نگاه کرد و لبخند زد.

- شهره رو که از موقعی که اومدیم تهران می شناسم زن مهربونیه و اهل دخالت تو زندگی بچه هاش نیست ...اما سیاوش ... یه جوون پخته است... میشه بهش اعتماد کرد.

- سپهر بهم علاقه داره... ولی هیچ اهمیتی برای سیاوش ندارم 

کوکب نگاهی به ساعت کرد .ساعت هشت بود .

- تو زندگی علاقه به وجود میاد ... اگه یکم از غرور جفتتون کم شه زوج خوشبختی می شید ... البته تصمیم نهایی رو تو باید بگیری ... حالا هم برو حاضر شو ... گفتن ساعت نه میان 

پلاستیکی روی شیرینی ها کشید و به اتاق رفت . پانیذ جلوی آینه ایستاده بود و به لباسش نگاه می کرد . 

- چطوره ... خوشگل شدم 

پیراهن قرمز آستین کوتاهی بود که بلندیش تا بالای زانویش می رسید و ساپورت مشکی زیر آن پوشیده بود .

- آره خیلی 

پانیذ به لباس هایی که روی زمین ریخته شده بود اشاره کرد .

- تو لباسهای تو هم گشتم . اون لباسه بود سه سال پیش برای تولدت خریدم نپوشیدیش اونو برات در آوردم .... خیلی بهت میاد...چشمهای سیاوش چهار تا می شه 

به کت ودامن نباتی رنگ نگاه کرد که بلندی آن تا مچ پایش می رسید . از دامن پوشیدن خوشش نمی آمد .آن را کنار زد و یک تونیک خاکستری و شلوار لی خاکستری که سنگ شور سفید داشت را انتخاب کرد .

- با این یکی راحت ترم 

پانیذ عصبانی کت و دامن را برداشت .

- اینو بپوش ...رسمی تره 

ابروهایش را بالا برد و با تعجب به او نگاه کرد .

- حرفهای تازه می زنی ... لباس رسمی ... از این چیزا بلد نبودی 

- خب راستش عمه گفت اینو بپوشی ... منم کلی با ذوق برات اتوش کردم ... از موقع تولدت که با عمه اینو برات خریدیم دلم می خواست ببینم تو تنت چه شکلی می شه 

پانیذ را بغل کرد و چند بار صورتش را بوسید .

- قربونت بشم که اینقدر فکر خواهرتی 

پانیذ با شیطنت گفت :

- بالاخره باید یه جوری قالبت کنم دیگه 

به شوخی اخم کرد.

- باز تو روت خندیدم ... پرو شدیا

پانیذ شکلکی در آورد و از اتاق بیرون رفت . به لباس ها نگاه کرد و عاقبت کت و دامن را برداشت .

 

به آینه نگاه کرد .از لباسش راضی بود ... با وقار نشانش می داد .یاد حرف پانیذ افتاد ... رسمی ... لبخند زد .اما صورتش ... کمی ریمل به مژه هایش زد و رژلب صورتی ...از خودش راضی نبود ... کرم پودر زد و با رژگونه صورتی کاملش کرد ...بهتر شد ولی دلش می خواست واقعا چشمهای سیاوش چهار تا شود ...از این فکر خنده اش گرفت .خط چشم را برداشت و یک خط باریک پشت چشمش کشید ...عسلی چشمانش مشخص تر شد ... خوب شده بود ولی چشم کسی را چهارتا نمی کرد . موهایش را اتو کرد و کج در صورتش ریخت و شال حریر سفیدش را روی سرش گذاشت .موهای مشکیش دور صورتش قاب شده بود و شال حریر زیبایی آن را دو چندان می کرد. هنوزم راضی نبود ... سیاوش کسی نبود که با این چیزها دلش بلرزد .لحظه ای از فکرهایی که می کرد عصبانی شد و با ناراحتی به تصویر درون آینه نگاه کرد... چرا اینقدر به توجه سیاوش فکر می کرد.

از جلوی آینه کنار رفت و لبه پنجره نشست ... دانه های کوچک برف رقصان از آسمان پایین می آمدند... عابران بعضی با چتر بودند ... بعضی پلاستیک روی سرشان بود ... لبو فروشی کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود... بخاری که از لبوهای خوشرنگش بلند می شد هر عابری را وسوسه به خوردن می کرد ... یاد زمستان سال قبل افتاد ... چه روز های سختی بود ... چشمهایش را بست ... تصویر سفته ها جلوی چشمش رژه می رفت ...کاش اون شیاد دستگیر می شد ... نه خبری از او بود و نه خبری از سفته ها ... سرش را به پنجره تکیه داد و به خیابان چشم دوخت ...ممکنه سفته ها پیش سیاوش باشه .

ماشین سیاوش در خیابان پیچید و جلوی خانه آنها توقف کرد .شهره از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را زد .سیاوش در ماشین را قفل کرد و ناگهان به پنجره نگاه کرد .سریع سرش را دزدید ... قلبش تند ، تند می زد ... با ناراحتی دندانهایش را روی هم فشرد. 

پانیذ با عجله در را باز کرد .

- بدو بیا شهره جون اومد

- تو برو الان میام 

بلند شد و نگاهی دیگر در آینه کرد .احساس کرد زشت شده است .نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد . 

شهره به پارمین خیره شد و در آغوشش گرفت .

- ماشاالله ... امشب چقدر ناز شدی عزیزم 

سیاوش با حمید و کوکب سلام و احوال پرسی کرد و بعد به او نگاه کرد ... منتظر بود نگاه سیاوش رنگ تحسین به خود بگیرد ولی ... هیچ حسی نداشت... آرام سلام کرد و همراه حمید در بالای اتاق نشست . شهره دستش را کشید و او را کنار خودش نشاند .

کوکب به آشپزخانه رفت و ظرف میوه را آورد ....پانیذ پیش دستی ها ی بلورین را می گذاشت .هر کس چیزی می گفت و او فقط شنونده بود... شهره دستهای یخ زده اش را در دست گرفت و با مهربانی دستش را نوازش کرد ... 

- تو چرا اینقدر ساکتی عروس گلم 

هر بار که شهره کلمه عروس را تکرار می کرد از خجالت دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. قبل از اینکه جوابی بدهد پانیذ گفت :

- پیش پاتون زبونش رو موش خورد 

همه خندیدند ...بدتر از همه لبخند سیاوش بود .با نگاهش به پانیذ فهماند که بعدا حسابش را می رسد . شهره در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :

- نبینم دیگه به عروسم تیکه بندازی ور پریده .......

بعد به حمید نگاه کرد و ادامه داد.

- خب آقای فکور بهتره بریم سر اصل مطلب ... حقیقتش خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودیم بیام برای خواستگاری پارمین جون ... ولی مشکلی که برای شما پیش اومد ... بعد هم فوت مهرداد 

چند لحظه سکوت کرد .حمید و کوکب زیر لب گفتند. 

- خدا بیامرزش .

شهره نفس عمیقی کشید تا اشک هایش پایین نیاید .

- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه

در حالی که هنوز صدایش از ناراحتی می لرزید .لبخند محزونی زد و ادامه داد .

- خیلی دوست داشت داماد شدن سیاوش رو ببینه... اجل مهلتش نداد

قطره های اشک آرام بر روی گونه های شهره چکیدند . پانیذ جعبه دستمال کاغذی را جلویش گرفت... اشکهایش را پاک کرد .

هر بار که شهره اسم مهرداد را می آورد تمام اتفاقهای بانک جلوی چشم پارمین جان می گرفت . کلمه به کلمه ی حرف های مهرداد را به خاطر داشت ... من زنی رو که بوی قرمه سبزی و پیاز داغ بده نمی خوام ... مهرداد لیاقت زنی مثل شهره را نداشت ... حتی لیاقت قطره ای از اشک او را هم نداشت .

شهره نفس عمیقی کشید و چشمهای ترش را به پارمین دوخت ... با لحنی محزون گفت:

- می بخشید ناراحتتون کردم 

نگاهش را به سمت حمید چرخاند.

- به هر حال الان قسمت شد که خدمتتون برسیم 

حمید با لذت به سیاوش نگاه کرد .

- آقا سیاوش مثل پسر خودم می مونه ... از چشمهامم بیشتر بهش اعتماد دارم ... ولی خب بچه ها باید خودشون برای آیندشون تصمیم بگیرن ... نظر اونها مهمه

شهره نگاهی به کوکب و حمید کرد وگفت :

- پس اگه از نظر شما ایرادی نداره برن یکم با هم صحبت کنن ... ببینن که قسمت هم هستن یا نه 

حمید نگاهی به کوکب کرد ... کوکب لبخندی به نشانه رضایت زد ... دستش را پشت کمر سیاوش گذاشت .

- برید بابا جان 

سیاوش از جایش بلند شد ... شهره آهسته در گوش پارمین گفت :

- یکم مغروره ولی دل مهربونی داره 

پارمین با شرم سرش را پایین انداخت و همراه سیاوش به اتاق رفت .

سیاوش روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد ... او هم چون دامنش تنگ بود لبه پنجره نشست ... از استرس دستهایش می لرزید ... دختر بی دست و پایی نبود که با دیدن یک پسر هول کند ، رفتار سیاوش این ترس را به او منتقل می کرد ...سکوت اتاق آزار دهنده بود... زیر چشمی به سیاوش نگاه کرد... بی توجه به او به دیوار مقابلش خیره شده بود ... برای اولین بار به دقت نگاهش کرد ... اگر منصفانه قضاوت می کرد چهره خوبی داشت ... موهایش تیره بود... لب و دهانش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک ... موهایش را رو به بالا زده بود ... صورتش کشیده بود و بینیش بد فرم نبود ،خیلی خوش فرم هم نبود ... صورتش در کل معمولی بود ولی چشمهای خمارش ... از نگاه او خوشش نمی آمد رنگ چشمهایش طوسی بود اما طرز نگاهش .. تعریفی برای طرز نگاهش نداشت گاهی توبیخ گر بود و گاهی تمسخر کننده شاید حالت های دیگری هم داشت ولی او تا به حال تجربه نکرده بود... قد و هیکلش مثل مهرداد ... با یاد آوری مهرداد اخمهایش در هم رفت... خیلی قد بلند نبود ولی از متوسط بلند تر بود ... چهارشانه بود ... به نظر نمی آمد که زیاد اهل ورزش کردن باشد ... آستینش مثل ورزشکارها به بازویش نچسبیده بود ... البته از تیپ های ورزشکاری خوشش نمی آمد ... به نظرش شبیه ملوان زبل بودند.

ناگهان سیاوش نگاهش رابه سمت او چرخاند ... مثل این بود که ، سطل آب یخ را رویش ریخته باشند ... وارفت ... سیاوش از او چشم برنمی داشت و اوهم که گویی حین دزدی دستگیرش کرده باشند و راهی برای فرار نداشته باشد تسلیم به او نگاه می کرد . 

- به همه ی خواستگارات این جوری زل می زنی؟

به خودش آمد و تکانی خورد ... سیاوش پوزخندی زد ... چرا حرفی برای گفتن نداشت ... باز هم خراب کرده بود... به زحمت چند کلمه را پشت سر هم ردیف کرد.

- نگات می کردم ببینم کی از عالم هپروت بیرون میای

سیاوش خنده ای کرد و گفت :

- تو هپروت نبودم ... داشتم به کارهایی که تا حالا انجام دادم فکر می کردم ... نه مال مردم خوردم ... نه ظلم به مظلوم کردم 

با تعجب به پارمین نگاه کرد .

- پس ازدواج با تو تقاص کدوم گناهمه

خودش را نباخت و سعی کرد چهره اش معمولی باشد ولی درونش از عصبانیت فوران می کرد... پسره ی گستاخ ... دیروز همین موقع سپهر برای ازدواج با او التماس می کرد وحالا او این طور وقیحانه ... ابروهایش را بالا برد و گفت :

- خیلی هولی ... اول جواب خواستگاریت رو بگیر بعد به خودت وعده عقد و ازدواج بده

سیاوش بلند شد و مقابل پارمین روی سکوی پنجره نشست .به شیشه بخار گرفته نگاه کرد.

- جوابت که معلومه ... 

نگاهش را به سمت او چرخاند .

- جز بله نمی تونه باشه

پارمین لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت :

- متاسفم ... اشتباه فکر کردی ... جواب من منفیه ... البته به همه ی خواستگارام اینقدر زود جواب نمی دم ولی چون هیچ جوره ازتون خوشم نمیاد... نیازی به فکر کردن بیشتر ندارم

سیاوش به چشمهایش خیره شد و چند لحظه چیزی نگفت ... پارمین زیر نگاه او در حال ذوب شدن بود... با زهم نگاهش هیچ حسی نداشت ولی برای او عذاب آور بود... دستش را جلوی صورت او تکان داد ... سیاوش بدون اینکه مسیر نگاهش را تغییر دهد گفت :

- دستت رو بیار پایین ... تو هپروت نیستم ... می خواستم ببینم چی داری که اینقدر بهش می نازی ... اما چیزی ندیدم

نا خودآگاه دست پارمین به سمت صورتش رفت . 

- نترس آرایشت بهم نخورده ... ولی کلاغ رو با رنگ کردن نمیشه شبیه طاووس کرد 

پارمین با خشم نگاهش کرد ... دنبال کلمه بود ... کلمه ای که لیاقت او را داشته باشد... پیدا نمی کرد... چرا دایره واژگانش اینقدر محدود بود ... از عصبانیت تند تند نفس می کشید .. . به چشمهای شیشه ای او نگاه کرد ... احساس کرد ریشخندش می کنند ... نمی توانست حرفی بزند ... بقضش هر لحظه ممکن بود بشکند ... نمی خواست جلوی او ضعف نشان دهد ... بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و به سمت در رفت .صدای سیاوش را از پشت سرش شنید.

- نیومده بودم اینجا که ناراحتت کنم ... دست خودم نیست ... از اصرار بی منطق مادرم برای این ازدواج عصبانیم ...سر تو خالیش کردم 

به سمتش برگشت و درحالی که ازخشم صدایش می لرزید گفت :

- کارت دعوت دنبالت فرستادم بیای خواستگاریم که حالا عصبانیتت رو سر من خالی می کنی ... فکر می کنی کی هستی ... اگه به خواست خودتم میومدی ... بهت جواب رد می دادم ... از آدمهایی مثل تو که خود بزرگ بینی دارن ... متنفرم

سیاوش بلند شد و مقابلش ایستاد قد پارمین تا شانه اش می رسید . مستقیم در چشم های او نگاه کرد .

- همیشه نگران این روز بودم ... روزی که مادرم با التماس ازم بخواد با تو ازدواج کنم ... تویی که هنوز بچه ای ... از زندگی هیچی نمی فهمی ... شرط می بندم اولین چیزی که ازدواج تو ذهنت میاد لباس پف کرده عروسیه ... مطمئن باش هیچوقت این حماقت رو نمی کردم که به خواست خودم بیام خواستگاریت ... در ضمن

لحظه ای سکوت کرد. 

- حس تنفری که نسبت به هم داریم شاید تنها نقطه مشترک من و تو باشه

اشک هایش بی اراده روی گونه اش سر خوردند . از سیاوش چشم بر نمی داشت و با نفرت نگاهش می کرد. 

- نمی خوام دیگه حرفی بشنوم ... از اتاقم برو بیرون 

پشت چهره مغرورسیاوش نمی شد احساس واقعیش را حدس زد... لحظه ای دستش را تکان داد و خواست حرفی بزند ولی پشیمان شد... بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 20
  • بازدید سال : 295
  • بازدید کلی : 809