loading...
♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥
admin بازدید : 29 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)
با صدای بستن در حال چشمهایش را باز کرد ... کوکب از آشپزخانه بیرون آمد .
- تو چرا بیدار شدی ... هنوز نیم ساعت نیست که خوابیدی 
- باید برم دنبال خونه زیاد وقت نداریم 
کوکب دوباره چشمهایش تر شد .
- خوبیت نداره یه دختر جوون بره دنبال خونه ... اونجا ها همه جور آدمی میاد
سرش را به دیوار تکیه داد.
- من نرم ... کی بره ؟
کوکب درمانده اشک می ریخت.
- خدایا این چه بلایی بود آخر عمری سرمون اومد
پارمین از جایش بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
- پارمین
به طرف کوکب برگشت .
- می تونیم به سیاوش بگیم
چهره اش درهم رفت .
- اون واسه بیمارستان بابا می گفت از کار و زندگیش افتاده، چه برسه به اینکه بره دنبال خونه بگرده 
- گفتنش ضرر نداره ... واسه خونه گرفتن باید بری پایین شهر اونجا محیطش خوب نیست ... حالا تو دست نگه دار ببینیم اون چی می گه 
چیزی نگفت. به اتاقش رفت ... اگر سیاوش قبول نمی کرد چطور با پای پیاده دنبال خانه می گشت ... خانه هم پیدا می شد ... چطور با یک بنگاه دار تنها برای دیدن خانه می رفت.
ساعتها به دیوار روبه رویش خیره شد.
در اتاق به شدت باز شد. حوصله ی تذکر دادن به پانیذ را نداشت.
- سلام 
زیر لب جواب سلامش را داد. پانیذ بی هیچ حرفی روپوشش را در آورد و از اتاق بیرون رفت. کمی بعد دوباره در اتاق باز شد.
- عمه گفت بیا ناهار بخور
- گرسنم نیست
- گفت به زور ببرمت ... داری از حال می ری 
کلافه چشمهایش را بست.
- گفتم نمی خورم ... برو ناهارتو بخور 
پانیذ نزدیکش آمد و دستش را کشید.
- بیا دیگه 
داد زد.
- ولم کن ... یه حرف و چند بار باید بهت بگم 
پانیذ دستش را رها کرد و با چهره ای درهم از اتاق بیرون رفت . چند ساعت دیگر هم گذشت. چند ضربه به در اتاق خورد ... کوکب وارد اتاق شد.
- چرا نیومدی ناهار بخوری؟ 
- به خدا اشتها ندارم 
کوکب کنارش روی تخت نشست.
- این جوری مریض می شی
با نگاهی غبار گرفته به کوکب نگاه کرد.
- چی کار کنیم عمه
کوکب در فکر فرو رفت .
- الان با سیاوش صحبت کردم 
منتظر نگاهش کرد.
- گفت این چند وقت خیلی کار داره ... دنبال کارهای پذیرشش برای تخصصه 
پوزخندی زد و گفت :
- می دونستم نمیاد 
به ساعت نگاه کرد ... سه 
- دو ساعت دیگه می رم دنبال خونه 
کوکب چیزی نگفت و سکوت کرد.
 

پاهایش از پیاده روی زیاد ذوق ذوق می کرد ... هیچ بنگاهی خانه با دو، سه میلیون پول پیش نداشت ... به بنگاهی که تازه از آن خارج شده بود نگاه کرد ... سر درش نوشته بود خانه ارزان قیمت ... ده ، پونزده میلیون ارزانترین بود... همان را هم نداشت ... دانه های برف روی شانه هایش نشست ... به آرامی قدم بر می داشت ... این دهمین بنگاه بود ... قیمت خانه ها ی اطراف محله خودشان هم سرسام آور بود ... گوشیش زنگ خورد به صفحه آن نگاه کرد، شماره را نمی شناخت.
- بله
صدای مردی در گوشی پیچید.
- چرا دانشگاه نمیای ؟
صدا را نمی شناخت .
- ببخشید به جا نیوردم .میشه خودتون رو معرفی کنید؟
- کسیم که در ماشینش رو داغون کردی؟
هر چه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد.
- چیزی یادم نمیاد
- همونی که بهت گفت بروعروسک بازی کن
آن روز را به خاطر آورد . یاد یادداشت توهین آمیز او افتاد.
- توهین های کتبی که کردید کم بود .می خواید شفاهی هم تکرار کنید
لحظه ای به سکوت گذشت .
- بابت اون روز متاسفم ... وقتی در ماشینم رو دیدم بد جور قاطی کردم و اون یادداشت....
نوک بینی و دستان پارمین از سرما یخ زده بود .آستین پالتویش را پایین تر کشید و کلافه گفت:
- حالا من باید چی کارکنم ... بگم غلط کردم ، دل شما آروم می شه
- نه این چه حرفیه ... حقیقتش اون روز از بچه ها پرس و جو کردم که ماشین مال کیه .... فکر می کردم عمدا این کار رو کردید ....ولی وقتی شما رو دیدم ، ماشین رو فراموش کردم ... میشه بیشتر با هم آشنا شیم ... من سپهر میهن دوست هستم 
پارمین دستش را جلوی دهانش گرفت تا از گرمای نفسش کمی گرم شود.باید سریع سوار تاکسی می شد و به خانه می رفت .هوا حسابی سرد بود و عقربه ها ساعت نه ونیم شب را نشان می دادند.
- متاسفم من علاقه ای به این آشنایی ندارم
سپهر می خواست حرفی بزند که پارمین عجولانه خداحافظی کرد .
به خانه رفت و تمام وسایل خانه را لیست کرد . برای هر کدام قیمتی را تخمین زد.با فروش آنها فقط می توانست هزینه عمل حمید را پرداخت کند .کاغذ را رو ی میز انداخت.
- چرا فکر می کنی من کوچیکم؟
به طرف پانیذ چرخید ... زانوهایش را دربغل گرفته بودو به او نگاه می کرد.
- من همچین فکری نکردم 
- پس چرا هیچکس بهم هیچی نمی گه؟
پارمین روی تخت ، کنار او نشست و موهای خرمایی رنگش را نوازش کرد.
- در مورد چی می خوای بدونی؟
- در مورد...
نگاهی به پارمین کرد گفت :
- جدی ....جدی.... باید از اینجا بریم
پارمین نفس عمیقی کشید و سرش را به علامت تایید تکان داد ... پانیذ در فکر فرو رفت .
- دوستم گفت بتی رو پونصد می خره
به چهره غمگین او نگاه کرد .بتی سگ پانیذ بود .از موقع تولد بزرگش کرده بود و تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از آن دل بکند ولی حالا ... او هم از بتی گذشت. دستش را دور شانه پانیذ حلقه کرد و سرش را به او چسباند .
- اگه لازم شد می فروشیمش ... الان لازم نیست
پانیذ خودش را در آغوش او انداخت و شروع به گریه کرد.
- چی شده موشی ؟
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد .
- فرزاد...
پارمین نگران شد .
- فرزاد چی ؟
- فرزاد با نجمه دوست شده
نفس راحتی کشید و لبخند زد.
- این که غصه نداره ، تازه باید خوشحال باشی که زود شناختیش 
قطره های اشک به آرامی روی گونه پانیذ می غلتید ... مژه هایش به هم چسبیده بود و معصومیت چهره اش را دو چندان می کرد.
- من ... من 
لب هایش موقع ادای کلمات می لرزید .
- من عاشقش بودم
او را بغل کرد ، تا نیمه های شب دلداریش داد و در آغوشش خواباند. اما خودش هر چه غلت می زد خوابش نمی برد .دو روز از مهلت ده روزه گذشته بود .پدرش هم پس فردا مرخص می شد .تا زمانی که چشم هایش روی هم برود به سمساری های محل فکر می کرد که کدام با انصاف ترند.
 

پاهایش از پیاده روی زیاد ذوق ذوق می کرد ... هیچ بنگاهی خانه با دو، سه میلیون پول پیش نداشت ... به بنگاهی که تازه از آن خارج شده بود نگاه کرد ... سر درش نوشته بود خانه ارزان قیمت ... ده ، پونزده میلیون ارزانترین بود... همان را هم نداشت ... دانه های برف روی شانه هایش نشست ... به آرامی قدم بر می داشت ... این دهمین بنگاه بود ... قیمت خانه ها ی اطراف محله خودشان هم سرسام آور بود ... گوشیش زنگ خورد به صفحه آن نگاه کرد، شماره را نمی شناخت.
- بله
صدای مردی در گوشی پیچید.
- چرا دانشگاه نمیای ؟
صدا را نمی شناخت .
- ببخشید به جا نیوردم .میشه خودتون رو معرفی کنید؟
- کسیم که در ماشینش رو داغون کردی؟
هر چه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد.
- چیزی یادم نمیاد
- همونی که بهت گفت بروعروسک بازی کن
آن روز را به خاطر آورد . یاد یادداشت توهین آمیز او افتاد.
- توهین های کتبی که کردید کم بود .می خواید شفاهی هم تکرار کنید
لحظه ای به سکوت گذشت .
- بابت اون روز متاسفم ... وقتی در ماشینم رو دیدم بد جور قاطی کردم و اون یادداشت....
نوک بینی و دستان پارمین از سرما یخ زده بود .آستین پالتویش را پایین تر کشید و کلافه گفت:
- حالا من باید چی کارکنم ... بگم غلط کردم ، دل شما آروم می شه
- نه این چه حرفیه ... حقیقتش اون روز از بچه ها پرس و جو کردم که ماشین مال کیه .... فکر می کردم عمدا این کار رو کردید ....ولی وقتی شما رو دیدم ، ماشین رو فراموش کردم ... میشه بیشتر با هم آشنا شیم ... من سپهر میهن دوست هستم 
پارمین دستش را جلوی دهانش گرفت تا از گرمای نفسش کمی گرم شود.باید سریع سوار تاکسی می شد و به خانه می رفت .هوا حسابی سرد بود و عقربه ها ساعت نه ونیم شب را نشان می دادند.
- متاسفم من علاقه ای به این آشنایی ندارم
سپهر می خواست حرفی بزند که پارمین عجولانه خداحافظی کرد .
به خانه رفت و تمام وسایل خانه را لیست کرد . برای هر کدام قیمتی را تخمین زد.با فروش آنها فقط می توانست هزینه عمل حمید را پرداخت کند .کاغذ را رو ی میز انداخت.
- چرا فکر می کنی من کوچیکم؟
به طرف پانیذ چرخید ... زانوهایش را دربغل گرفته بودو به او نگاه می کرد.
- من همچین فکری نکردم 
- پس چرا هیچکس بهم هیچی نمی گه؟
پارمین روی تخت ، کنار او نشست و موهای خرمایی رنگش را نوازش کرد.
- در مورد چی می خوای بدونی؟
- در مورد...
نگاهی به پارمین کرد گفت :
- جدی ....جدی.... باید از اینجا بریم
پارمین نفس عمیقی کشید و سرش را به علامت تایید تکان داد ... پانیذ در فکر فرو رفت .
- دوستم گفت بتی رو پونصد می خره
به چهره غمگین او نگاه کرد .بتی سگ پانیذ بود .از موقع تولد بزرگش کرده بود و تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از آن دل بکند ولی حالا ... او هم از بتی گذشت. دستش را دور شانه پانیذ حلقه کرد و سرش را به او چسباند .
- اگه لازم شد می فروشیمش ... الان لازم نیست
پانیذ خودش را در آغوش او انداخت و شروع به گریه کرد.
- چی شده موشی ؟
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد .
- فرزاد...
پارمین نگران شد .
- فرزاد چی ؟
- فرزاد با نجمه دوست شده
نفس راحتی کشید و لبخند زد.
- این که غصه نداره ، تازه باید خوشحال باشی که زود شناختیش 
قطره های اشک به آرامی روی گونه پانیذ می غلتید ... مژه هایش به هم چسبیده بود و معصومیت چهره اش را دو چندان می کرد.
- من ... من 
لب هایش موقع ادای کلمات می لرزید .
- من عاشقش بودم
او را بغل کرد ، تا نیمه های شب دلداریش داد و در آغوشش خواباند. اما خودش هر چه غلت می زد خوابش نمی برد .دو روز از مهلت ده روزه گذشته بود .پدرش هم پس فردا مرخص می شد .تا زمانی که چشم هایش روی هم برود به سمساری های محل فکر می کرد که کدام با انصاف ترند.
 
هر کدام از کارگرها وسیله ای برمی داشت و از خانه بیرون می برد ... به آنها نگاه می کرد ولی در خیالش روزها را می شمرد ... پنج روزاز مهلتشان گذشته بود 
- می خواید بشمرید کم نباشه 
هر کدامشان را با چه وسواسی انتخاب کرده بودند ... تابلو سلیقه پانیذ بود ... مبلمان را خودش و کوکب انتخاب کرده بودن ... تلویزیون را .... متوجه حرف های پیرمرد نبود.
- دختر م با شمام
متعجب به پیرمرد نگاه کرد.
- چیزی گفتید ؟
پیرمرد لبخند پدرانه ای زد. 
- تو که جوونی این قدر حواست پرته وای به حال من پیرمرد....
تراول ها را مقابل پارمین گرفت.
- بشمر کم نباشه 
شمرد بیست و دوتا صد هزار تومانی ، فقط تلویزیون ال سی دی را یک میلیون دویست خریده بودند اما حالا موقع فروش ... زیر لب تشکرکرد.
پیرمرد بین رفتن و ماندن مردد بود .
- دخترم حلالم کن نرخ بازار همینه 
پارمین بی تفاوت سرش را تکان داد.
- می دونم 
پیرمرد تا زمانی که پارمین خداحافظی کرد و در خانه را بست وجدانش آزارش می داد . به وسایلی که خریده بود نگاه کرد ، حداقل شش میلیون از آنها در می آورد. لبخندی زد و بی خیال وجدانش شد.
پارمین به فضای خالی خانه نگاه کرد.بارها از اطرافیان شنیده بود که به مال دنیا نباید دل بست، کسی از خودش هم می پرسید همین جواب را می داد ولی حالا ... ازدیدن خانه خالی دلش گرفته بود . در جای خالی مبل ها روی زمین نشست و به دیوار بدون قاب عکس تکیه داد .کوکب از درون آشپزخانه با چشمهایی نمناک به پارمین نگاه می کرد ... شهره کنارش ایستاده بود و دلداریش می داد .
- انشاالله بهتر از اینها رو می خری ... غصه اینها رو نخور
کوکب چشم از پارمین بر نمی داشت. با سر به شهره اشاره کرد که به او نگاه کند و آرام گفت:
- غصه این دختر رو می خورم ... چند وقته خواب و خوراک نداره ... یه پاش بیمارستانه یکی دیگش تو بنگاهها ... دانشگاه هم نمی ره ... دیروز دوستش ترانه زنگ زد خونه کلی باهام صحبت کرد . می گفت به زورم که شده بفرستمش دانشگاه ... امتحان های پایان ترمش دو هفته دیگه شروع می شه 
شهره به پارمین چشم دوخت که با نگاهی غبار گرفته طوری به فضای خالی پذیرایی نگاه می کرد که داغداری به عزیز از دست رفته اش می نگرد.دست های چروکیده کوکب را در دست گرفت.
- خیلی شرمندتم کوکب ... نتونستم هیچ کمکی بهتون بکنم ... خودت که از اوضاع زندگی من خبر داری ... ظاهر زندگیم مردم رو کشته ، داخلش خودمو
- غصه نخور ... هر کی یه جور مشکل داره ... تا همین جاش هم خیلی مدیونتم هنوز پول پذیرش بیمارستان رو بهت بدهکارم 
شهره نفس عمیقی کشید.
- ای بابا ... این حرف رو نزن ... قابل تو رو نداره ... اون پول رو خودم خورد ، خورد جمع کردم هیچ ربطی به مهرداد نداره...
و بعد سری با افسوس تکان داد. 
- سیاوش هم انگار عین باباش شده ... بهش گفتم شما به پول نیاز دارید ... ولی اونم پشت گوش انداخت
کوکب فنجان چای شهره را دوباره پر کرد و به دستش داد .
- جوونن دیگه خودشون کلی خرج دارن نباید زیاد ازشون انتظار داشت.
فنجانی چای هم برای پارمین ریخت ... پارمین غرق در فکربود که کوکب مقابلش قرار گرفت. چای را کنارش روی زمین گذاشت.
- حمید رو کی مرخص می کنن ؟
پارمین به تراول های در دستش نگاه کرد.
- هر وقت اینها رو بریزم به حسابشون ... دیروز زمان ترخیص بود ... به خاطر بد قولی سمساره افتاد واسه امروز 
مقداری از چای را نوشید خیلی داغ بود .بلند شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت ... گوشیش زنگ خورد ... روی صفحه شماره ای ناشناس بود ... گوشی را خاموش کرد.

در راه به نسرین زنگ زد.
- الو سلام نسرین 
صدا قطع و وصل می شد.
- الو پارمین صدات خوب نمیاد
صدای آهنگ و گفت و گوی چند نفر می آمد.
- نسرین برو یه جای ساکت 
- نسرین داد می زد الان میام ... ببین پارمین من صدات رو خوب ندارم ... اگه واسه خونه زنگ زدی ... نتونستم جور کنم ... ببخشید باید برم ... بای 
گوشی را با ناراحتی خاموش کرد.
کارهای ترخیص کمی طول کشید ... سیاوش هم بیمارستان نبود و مجبور بود کارها را خودش تنهایی انجام دهد ... البته اگر بود هم از او کمک نمی خواست ... پسره ی از خود متشکر ...
بالاخره کارها تمام شد. در ماشین را باز کرد و به حمید کمک کرد سوار شود ... حمید چیزی نگفت و در سکوت سوار تاکسی شد ... خودش هم در کنارش جای گرفت ... تا رسیدن به خانه هیچکدام حرفی نزدند ... کرایه راحساب کرد و همراه حمید وارد خانه شد ... کوکب با اسفند پیشوازشان آمد.
- الهی بمیرم برات داداش ... چرا رنگ و روت این طور شده 
حمید سکوت کرده بود ... کوکب اسفند را دور سرحمید چرخاند و به پارمین اشاره کرد او را به اتاق ببرد. 
به حمید کمک کرد تا روی تختش دراز بکشد . کنارش لبه تخت نشست و به چشمهای مهربان حمید خیره شد ... چشمهایی که رنگی نبود ... خمار و درشت و شهلا هم نبود. چشم های معمولی ولی نگران و دلسوز یک پدر بود که از آن ها غم می بارید .پارمین سعی می کرد با حرف هایش لبخند را به لب حمید بیاورد ولی دریغ از یک تبسم کوچک.
کوکب با لیوان آب و قرص ها وارد اتاق شد ... پارمین به سمت کوکب برگشت و در حالی که سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد گفت:
- عمه بابا از موقعی که اومده حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده ... شما یه چیزی بگید شاید با شما حرف زد
کوکب لیوان آب را روی زمین گذاشت و به حمید خیره شد... چند لحظه ای فقط به او نگاه کرد ... چهره حمید لاغر و رنجور شده بود ... قطره اشکی از گوشه چشم حمید روی بالشش چکید ... کوکب دستهای لرزان حمید را در دست گرفت و به آنها بوسه زد.
- می دونم دلت گرفته داداش ... غصه داری به من بگو...نذار تو دلت بمونه .....خدایی نکرده ...
اشک های کوکب شروع به ریختن کرد.
- زبونم لال ... ممکن دوباره راهی بیمارستان شی ...
هق هق گریه کوکب و اشک های بی صدای حمید ... پارمین در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد از اتاق بیرون رفت ، بیش از این طاقت نداشت خورد شدن پدرش را ببیند.
گوشیش را برداشت و به ترانه زنگ زد.
- سلام ترانه خوبی؟
- سلام .چرا صدات گرفته؟
نفس عمیقی کشید و بغضش را قورت داد.
- یکم سرما خوردم ... با متین صحبت کردی ؟
ترانه سکوت کرد.چند لحظه گذشت.
- الو ترانه 
- صدات رو می شنوم
- نتونست جور کنه ؟
- نه ... گفت تا یه مدت نمی تونه به کسی پول قرض بده ... آخه.
پارمین انگشتانش را مشت کرد و به زمین کوبید. کلافه گفت :
- آخه چی ؟
- آخه دو ماه دیگه عروسیشه ... برای هزینه تالار، خرید وسایل و ...
پارمین سرش را به دیوار زد . چشم هایش از گریه مداوم می سوخت.
- مبارک باشه
حالا به چه کسی رو می زد ، او که کسی را نداشت ... لبش را گاز گرفت تا بغضش نشکند.
- از قول من بهشون تبریک بگو ... خدافظ
فضای خانه داشت خفه اش می کرد .مانتویش را پوشید و بی هدف از خانه بیرون زد.در راه اشک می ریخت و راه می رفت .عابر ها بعضی با دلسوزی و بعضی با حقارت نگاهش می کردند.
دلش پر بود ... از زمانه ...آدمها ... تقدیر .....و هر چیزی که او را به اینجا رسانده بود .کنار خیابان ایستاد .ماشین ها با سرعت از کنارش رد می شدند ... گاهی چند جوان می ایستادند و چیزی می گفتند ... ولی او نمی شنید. رد اشک روی صورتش خشک شده بود. روسریش کج شده و دسته ای از موهایش نامنظم بیرون ریخته بود. مسخ شده به خیابان نگاه می کرد ... لحظه ای از فکری که کرد تنش لرزید ... چند قدم به عقب برداشت ... زندگی او فقط مال خودش نبود.سه نفر دیگر به او احتیاج داشتند ... باید راهی پیدا می کرد ... کنار خیابان شروع به قدم زدن کرد ...از کنار دختری زیبا، با آرایشی فریبنده گذشت ... بوی عطر دختر هنوز در مشامش بود که ماشینی پشت سرش ایستاد ... به عقب برگشت دخترک با عشوه جملاتی گفت و بعد سوار ماشین شد ... به همین راحتی ......
پارمین به تصویر لغزنده اش در جوی آب کنار خیابان نگاه کرد .... تصویر دختری مفلوک در کنار لجن های ته جوی بود ... شرافتش ... تنها سرمایه ای که داشت و به حراج نگذاشته بود ... زانوهایش سست شد ... کنار جدول خیابان نشست ... به کجا رسیده بود... قطره ی اشکش در جوی چکید و چهره پارمین درون جوی را بر هم زد... لباسش خاکی شده بود ... درمانده به اطرافش نگاه می کرد و اشک می ریخت ... قدرت تعقلش را از دست داده بود ... نه متوجه زمان بود ... نه متوجه موقعیتش کنار خیابان ... کودکی نزدیکش آمد و اسکناس پانصد تومانی مچاله شده ای را کنارش گذاشت ... به اسکناس خیره شد و با شدت بیشتری گریه کرد ... از ته دل فریاد زد:
- خدا..........................خدا............ ..........خدا...............
 
آنقدر گریه کرد که چشمه اشکش خشک شد ... عابر ها با بی تفاوتی از کنارش می گذشتند ... در این شهرچقدر غریب بود ... به زحمت از جایش بلند شد ... چشمهایش متورم و قرمز بود .از عسلی چشمانش جز باریکه ای خونین باقی نمانده بود ... دستی به صورتش کشید .چطور با این حال به خانه می رفت .روسریش را تا روی چشمهایش پایین آورد وبرای اولین تاکسی که دید دست بلند کرد. نفر سومی بود که در صندلی عقب می نشست .هنگام نشستن پیرزن کناریش چادرش را در بغل جمع کرد که مبادا به مانتوی پارمین بخورد و خاکی شود.تاکسی حرکت کرد . پارمین از شیشه بخار گرفته به خیابان نگاه کرد.عابرها به سرعت از کنار یکدیگر می گذشتند ... چند نفر از آنها حال او را داشتند ... چند نفر در شلوغی این خیابان عریض تنها بود ... چشمهایش را بست ... حالا که خودش مشکل داشت فیلسوف شده بود ... در گذشته حتی یک بار هم به صورت عابرها نگاه نمی کرد ... شاید هم نگاه می کرد ولی به آنها اهمیتی نمی داد....... 
گوشیش زنگ خورد .چشمهایش را باز کرد و به صفحه آن نگاه کرد .شماره ناشناس بود دکمه رد را زد .چند بار دیگر گوشی زنگ خورد ... پیرزن کناری غرغر کرد.
- خب جوابش رو بده .....سر درد گرفتم 
دکمه اتصال را زد .صدایش از گریه زیاد دو رگه شده بود.
- بله 
- سلام .شما پارمین خانم هستید؟
حوصله فکر کردن به اینکه او چه کسی است را نداشت.
- شما؟
- من مهردادم ...مهرداد سهرابی
پارمین سرفه ای کرد تا خش صدایش را بگیرد.
- سلام آقای سهرابی ... می بخشید که نشناختمتون ... شهره جون خوب هستند؟
مهرداد مکثی کرد.
- .ممنون خوبم ...از شهره شنیدم مشکل دارید
چیزی نگفت .سرش را به شیشه یخ زده ماشین تکیه داد تا کمی از التهاب چشمانش بکاهد.
- من می تونم بهتون کمک کنم
آوازه خساست او را از شهره شنیده بود ... شهره بارها پیش کوکب می آمد و از اخلاق او شکایت می کرد. یاد جمله همیشگی شهره افتاد .
این مرد جون به عزرائیل می ده ولی نون به مردم نمی ده
به همین دلیل حرفش را پای تعارف گذاشت .
- ممنونم ولی مشکل ما خیلی بزرگ تر از اونیه که شما فکر می کنید.
- مگه نمی خواید خونتون رو پس بگیرید 
صاف سر جایش نشست ... به گوشهایش شک کرد.
- اا... صدا یه لحظه قطع شد ... می شه جملتون رو دوباره بگید.
- مگه مشکلتون خونه نیست... خونه رو براتون پس می گیرم 
بهت زده بود. با تردید گفت :
- ولی قیمت خونه خیلی زیاده .... اگه .... اگه یه مقدار برای پول پیش خونه بهمون قرض بدید کافیه 
- چرا تعارف می کنی دخترم ... تو هم مثل سارا می مونی ... این پولم تو حسابم داره خاک می خوره ....فعلا هم لازمش ندارم .
از خوشحالی نمی دانست باید چه کار کند و یا حتی در پاسخ محبت او چطور تشکر کند .
- واقعا... خیلی ممنونم ... الان .اصلا نمی دونم چی بگم ... خیلی خیلی ممنون 
مهرداد چند لحظه مکث کرد تا پارمین به خودش مسلط شود.
- فردا می تونی بیای مغازه ؟
با عجله گفت :
- بله حتما ......ساعت چند بیام؟
- ساعت یک ...... سرم یکم خلوت تره .....خوبه ؟..... فقط به خانوادت نگو که پول رو من بهت قرض می دم .....نمی خوام پدرت وقتی من رو می بینه معذب شه 
- بله چشم ... فردا می بینمتون
هنوز در شوک حرف های مهرداد بود و با دهانی نیمه باز به گوشیش نگاه می کرد ... ناگهان لبخند زد ... کمی بعد صدای خنده اش بلند شد ... آنقدر خندید که اشک از چمشهایش می آمد...مسخره بود چه در خوشحالی چه در غم گریه می کرد ... پیرزن کناری چند متلک آبدار نثارش کرد ولی پارمین بی توجه به او سرش را به شیشه چسبانده بود و لبخند می زد ... حال عادی نداشت ... گویی در جنون دست و پا می زد لحظه ی پیش ازغم دلش لبریز بود و حالا از خوشحالی روی پایش بند نبود ... احساس سبکی می کرد ......امشب با خیال راحت می خوابید .
 
جز یکی دو ساعت چشم بر هم نگذاشته بود... شبهای دیگر از ناراحتی خوابش نمی برد و شب قبل از خوشحالی ... مدام به ساعت نگاه می کرد تا به وقت قرار نزدیک شود ... خسته شد ... در کمد را باز کرد و مانتوی مشکی و شال قهوه ای مشکیش را برداشت ... سریع آنها را به همرا شلوار لی دودیش پوشید ... حوصله ی آرایش نداشت ... به ساعت نگاه کرد هنوز دوساعت دیگر مانده بود از اتاق بیرون رفت. کوکب روی مبل نشسته بود ... دلش می خواست با او حرف بزند ولی مهرداد گفته بود فعلا چیزی به آنها نگوید ... پول را از مهرداد می گرفت وقتی مطمئن می شد به آنها می گفت ... تصور لحظه ای که به کوکب و حمید بگوید همه مشکلات حل شده شیرین بود ... کوکب به او افتخار می کرد ... یک دختر هم می توانست خانواده اش را نجات دهد ... لحظه ای ترسید ... نکنه مهرداد پشیمون بشه ... فکر های مسموم را از سرش بیرون ریخت ، خداحافظی گفت و از خانه خارج شد. خیلی از مسیر را پیاده رفت تا زمان بیشتری بگذرد ... عاقبت جلوی طلا فروشی رسید. دستی به شالش کشید و وارد مغازه شد. دور تا دور مغازه آینه کاری بود و درخشش جواهرات درون ویترین را چند برابر می کرد.چهار شاگرد پشت ویترین ها بودند و به کار مشتریان رسیدگی می کردند.با چشم به دنبال مهرداد گشت ولی آنجا نبود .نگاهی به نرده های چوبی طبقه بالا کرد . 
- شما خانم فکور هستید ؟
به عقب برگشت. مرد جوانی شبیه مدل های تبلیغاتی مقابلش ایستاده بود. چهره مردانه شرقی و چشمان گیرایی داشت. کت و شلوارو پیراهن مشکی به تن کرده بود که تضاد زیبایی با کروات سفیدش داشت .
- بله
مرد جوان در حالی که اعتماد به نفس در حرکاتش موج می زد همرا با لبخندی زیبا دستش را به سمت او دراز کرد.
- سلام ......من آبتین شاکری هستم ، وکیل آقای سهرابی 
نگاهی به دست منتظر آبتین کرد .
- سلام ... از آشناییتون خوشبختم ... من امروز با آقای سهرابی قرار داشتم ولی انگار ایشون تشریف ندارند
آبتین دست معلقش را در جیب قرار داد و در حالی که چهره پارمین را ارزیابی می کرد گفت:
- بله متاسفانه ... یا
در چشمان پارمین خیره شد.
- خوشبختا نه ... کار ضروری براشون پیش اومد ... از من خواستند که امانتی شما رو تحویلتون بدم .
به طبقه بالا که دفتر کار مهرداد بود اشاره کرد.
- بهتره اونجا راجع بهش صحبت کنیم
همراه او از پله ها بالا رفت .دفتر مهرداد به زیبایی جواهراتش بود.میز منبت کاری چوبی در انتهای اتاق قرار داشت و مبلمان سلطنتی با روکش زرشکی و دسته های سفید روبه روی آن چیده شده بود و در وسط آن ها فرش ابریشمی خودنمایی می کرد.تمام وسایل دراوج زیبایی مکمل هم بودند.
به او تعارف کرد که بنشیند.
- چای یا نسکافه؟
- چای لطفا 
آبتین بعد از دادن سفارش به سرایدار بر مبل روبه روی او نشست .
- آقای سهرابی این پاکت رو 
دست در کتش کرد. پاکتی را در آورد و در مقابل او گرفت.
- گفتند به شما تحویل بدم
پاکت را گرفت و بازش کرد .چکی به مبلغ پانصد میلیون درون آن بود . با چشمهایی متعجب به آبتین نگاه کرد .
- فکر می کنم اشتباهی پیش اومده .... من همچین مبلغی رو از ایشون نخواسته بودم 
آبتین دستهایش را در هم گره کرد .
- برای ایشون این مبلغ چیز زیادی نیست .
بار دیگر صفرهای آن را شمرد .اشتباه نکرده بود.
- اما من نمی تونم همچین مبلغی رو قرض بگیرم 
- آقای سهرابی در مورد مشکل شما با من صحبت کردن ..... امروز صبح هم پیگیر کارهای شما بودم ... بهتون قول می دم تا چند ماه دیگه اون آقا دستگیر می شه ... اونوقت می تونید پول آقای سهرابی رو یکجا پس بدید ...
فنجان نسکافه ای را که سرایدار مقابلش گرفته بود ، برداشت و ادامه داد.
- اگه بر فرض محال اون کلاه بردار هم دستگیر نشه می تونید خونتون و اون موقع بفروشید و پول آقای سهرابی و پس بدید ... در هر صورت این وسط شما ضرر نمی کنید فقط پول آقای سهرابی یه چند ماه دست شما می مونه ... که اونم مشکلی با این قضیه نداره
پارمین فنجان چای را گرفت و روی میز گذاشت .حرف های او را در ذهنش حلاجی می کرد .... منطقی می گفت .... اگر بر فرض پولشان را هم پس نمی گرفتند حداقل چند ماه فرصت داشتند تا زندگیشان را سرو سامان دهند ... ممکن بود پدرش از این کار او ناراحت شود ... زیر دین رفتن برای همچین مبلغی ... با خودش گفت قانعشون می کنم .
- باید در عوض این چک چه ضمانتی بدم؟
آبتین یکی از ابروهایش را بالا برد .
- ایشون که چیزی راجع به تضمین نگفتن ولی اگه گفته بودن هم من این جسارت رو نمی کردم که از خانم محترمی مثل شما تضمین بخوام ... شخصیت والای شما بهترین تضمینه
- به هر حال من نمی تونم این چک رو همین جوری قبول کنم
آبتین به چای پارمین اشاره کرد .
- میل کنید ... از دهن می افته
پارمین تشکری کرد و مقداری از چایش را نوشید. 
- موقع قرض دادن به دوستان دیگرشون هم تضمین نمی خواستن ؟
- چرا شما اینقدر تعارف می کنید ... واقعا تضمینی لازم نیست 
- آخه من این طور راحت نیستم 
آبتین به چشمهای او خیره شد و جرعه ای از نسکافه اش را نوشید .
- در مقابل شما نمی شه مقاومت کرد
متعجب گفت :
- منظورتون چیه ؟
فنجان را روی میز گذاشت .
- یعنی اینکه تسلیم شدم ... حالا که شما اینقدر اصرار دارید ... باشه ... تضمین می دین ،حرفی نیست....
کارتی از کتش در آورد و به پارمین داد.
- فردا صبح ساعت نه به این آدرس بیاید ....
چک را از روی میز برداشت .
- شما هم که تا تضمین ندید این رو قبول نمی کنید ... فردا همراهم میارمش 
پارمین بلند شد.
- این طور راحت ترم ... پس تا فردا خدا فظ 
آبتین دستش را به طرف او دراز کرد.
- دست دادن نشانه دوستیه
بی اعتنا به دست او به طرف پله ها رفت .
- من دلیلی برای این دوستی نمی بینم
از مغازه خارج شد و نفس راحتی کشید .فردا همه مشکلات حل می شد .حتی تصورش هم لبخند به لبش آورد.
 
چشمهایش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد ... هفت ... اولین بار بود بدون زنگ ساعت بیدار می شد. پانیذ هنوزخواب بود. چون سرماخورده بود مدرسه نمی رفت. زنگ ساعت را خاموش کرد ، به آرامی از جایش بلند شد. وسایلش را برداشت و به حمام رفت. حدود دوهفته بود که خودش را فراموش کرده بود ... حرکت آب گرم را لای موهایش دوست داشت.
از حمام بیرون آمد وموهایش را خشک کرد. در کمد را باز کرد. مانتوی طوسی تیره وشال مشکیش را در آورد و همراه شلوار پارچه ای مشکی پوشید ... نمی خواست جلب توجه کند ... مقنعه بهتر بود ... شال را در کمد گذاشت و مقنعه را سرش کرد ... ساعت هشت شده بود ... ساعت و گوشیش را از روی میز برداشت و بیصدا از اتاق خارج شد. کوکب مثل همیشه روی سجاده اش نشسته بود و قرآن می خواند.
- سلام 
کوکب قرآن را زمین گذاشت و به او نگاه کرد.
- سلام به روی ماهت ... کلاس داری
خواست راستش را بگوید اما ... بعدامی گفت ... زمانی که با دست پر می آمد بهتر بود.
- بله 
- صبحونه و آمده کردم رو میزه ... قبل رفتن دو لقمه بخور
در حال خارج شدن از خانه گفت :
- اشتها ندارم ... خدافظ 
بعد از کلی گشتن آدرس را پیدا کرد ... نگاهی به ساختمان انداخت ... اسامی وکلا روی تابلو بزرگی نوشته شده بود ... اسم آبتین را پیدا کرد و وارد ساختمان شد.
با آسانسور طبقه سوم رفت ... روی در اتاق اسم آبتین و وکیل دیگری را دید ... وارد دفتر شد ... دختر جوانی با آرایشی غلیظ پشت میز نشسته بود.
- سلام ... می تونم آقای شاکری رو ببینم
دختر سر تا پای او را برانداز کرد و با صدای نازکی گفت:
- وقت قبلی دارید؟
- با خودشون هماهنگ کردم ... دیروز گفتن این ساعت بیام 
- چند لحظه اجازه بدید ازشون بپرسم.
گوشی را برداشت وشروع به صحبت کرد ... به قدری آهسته حرف می زد که او چیزی از حرف هایش نشنید ... گوشی را گذاشت و رو به پارمین کرد.
- بفرمایید داخل منتظرتونن
- ممنونم
وارد اتاق شد و سلام کرد .
آبتین پشت میز چوبی زیبایی نشسته بود و پرونده ای را مطالعه می کرد ، با دیدن او از جایش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد. در کت و شلوار سفید و پیراهن و کروات آبی تیره جذاب تر از دیروز به نظر می آمد .
- سلام از بنده است بانو ... بفرمایید بنشینید
روی مبل سفید رنگ کنار میز نشست. 
- چای یا قهوه ؟
- ممنون چیزی میل ندارم 
آبتین به دقت نگاهش کرد.
- این جور که به نظر میاد خیلی عجله دارید
- بله دقیقا همین طوره
تعدادی سفته را روی میز، جلوی او گذاشت ... صدای زنگ گوشیش بلند شد.
- شما اینا رو امضا کنید
گوشی را جواب داد و مشغول صحبت شد ... اولین بار بود که سفته می دید ... فکر می کرد سفته چیزی شبیه چک است ولی با آن فرق داشت ... شنیده بود سفته دردسر درست می کند ... مردد بود ... اگر امضا می کرد همه مشکلها حل می شد اما ... اگر امضا نمی کرد ... او که مهرداد و شهره را می شناخت ... مشکلی پیش نمی آمد... شروع کرد به امضا کردن سفته ها 
آبتین زیر چشمی نگاهش می کرد. 
آخرین سفته بیست و پنج میلیونی را هم امضا کرد و آنها را مقابل آبتین گرفت .او که تماس تلفنیش تمام شده بود نگاهی به سفته ها کرد و سرش را تکان داد.
- وای نباید اینجا رو امضا می کردید ... برای ضمانت باید پشت سفته رو امضا کرد 
پارمین از اشتباهش خجالت زده شد.
- می بخشید راستش برام پیش نیومده بود از سفته استفاده کنم 
آبتین لبخند زد .اشکالی نداره .... پشت همین ها رو دوباره امضا کنید 
سفته ها را از او گرفت و با دقت تمام آنها را دوباره امضا کرد.
- تو قسمت بستانکار چی باید بنویسم؟
آبتین پوشه ای را از کشوی میزش در آورد .
- لازم نیست چیزی بنویسید 
سفته ها را روی میز گذاشت .از دست خودش عصبانی بود که چرا چیزی در مورد سفته نمی داند.آبتین آنها را برداشت و در پوشه قرار داد و چک را مقابل او گرفت.
- اینم از امانتی شما .... صحیح و سالم 
چک را گرفت و تشکر کرد .باید زودتر به بانک می رفت و آن را به حسابش می ریخت .می خواست با خیال راحت به خریدار خانه زنگ بزند . آبتین با نگاه گستاخش به صورت او زل زده بود . 
کیفش را از روی صندلی برداشت و مقابل اوایستاد.
- امیدوارم مشکل آقای سهرابی زودتر حل بشه ... امروز قبل از اومدنم به اینجا زنگ زدم که ازشون تشکر کنم ولی گوشیشون و جواب نمی دادند ... از قول من از ایشون تشکر کنید
آبتین در فکر فرو رفته بود و در پاسخ فقط سرش را تکان داد. پارمین پیش از اینکه او دوباره دستش را برای خداحافظی جلو بیاورد ، خداحافظ کوتاهی گفت و به سمت در رفت.
- یه حسی بهم می گه خیلی زود همدیگه رو دوباره می بینیم
متعجب به عقب برگشت .آبتین دست به سینه ایستاده بود و به او نگاه می کرد. چیزی نگفت و از در خارج شد.رفتار آبتین به نظرش خیلی مرموز بود.
 
بانک شلوغ بود و هوا از همیشه سرد تر .دکمه را زد و شماره گرفت 288 ، به باجه ها نگاه کرد تازه به دویست رسیده بودند.تمام صندلی ها پر بود .به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست ... به اتفاقاتی که این مدت افتاده بود فکر کرد ... تا دو روز قبل چه وضعی داشت و الان ..... یاد نشستنش کنار خیابان افتاد ... اگر آشنایی یا بچه های دانشگاه او را می دیدند چه آبروریزی می شد ... واقعا به جنون رسیده بود.صدای زنگ اس ام اسش آمد.شماره ناشناس بود ، بازش کرد.
- از دوستات برات جزوه هایی رو که نبودی گرفتم ... بیا دانشگاه دیگه ... سپهر
چشمهایش را دوباره بست .بدنش از سرما بی حس شده بود.
- خانم ... خانم 
- چشم هایش را باز کرد . نگهبان مقابلش ایستاده بود.
- حالتون خوبه؟
مضطرب به ساعت نگاه کرد ... یازده ... یک ساعت ایستاده خوابیده بود.خجالت زده از نگهبان تشکر کرد.سابقه نداشت ایستاده بخوابد. این چند روز کارهای عجیبی می کرد .بالاخره شماره او را خواندند .روی صندلی نشست و چک را به صندوقدارتحویل داد.
مرد به مبلغ چک نگاه کرد و بعد با دقت به چهره پارمین خیره شد.
- چون مبلغ چکتون زیاده باید به صاحب حساب اطلاع بدیم
لبخند زد .
- موردی نداره .....اطلاع بدید
حدود نیم ساعت گذشت ولی خبری ازصندوق دار نشد. صدایی از پشت سرش گفت:
- خانم همراه من بیاید
از روی صندلی بلند شد و به نگهبان بانک که در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد.
- ­مشکلی پیش اومده 
- شما بفرمایید .....معلوم میشه 
نگهبان بدون حرف دیگری او را به یک اتاق برد .
- تلفن همراهتون و لطف می کنید
گوشیش را به او داد.
- اینجا بمونید تا خبرتون کنم
روی صندلی نشست. نگهبان بیرون رفت و بعد صدای چرخیدن کلید آمد . مضطرب به سمت در رفت و دستگیره آن را چند بار بالا و پایین برد . در قفل شده بود .
- اینجا چه خبره ... چرا در رو قفل کردی ... یکی به من جواب بده
هر چقدر به در کوبید کسی آن را باز نکرد .گیج و منگ روی صندلی نشست و به در چشم دو خت ... قلبش تند تند می زد ... چه اتفاقی افتاده بود.
 
صدای چرخاندن کلید آمد .در باز شد. مهرداد و نگهبان وارد اتاق شدند. با دیدن مهرداد از جایش بلند شد و به سمت او رفت.
- سلام آقای سهرابی ....اینجا چه خبره 
مهرداد بی تفاوت به نگاه منتظر پارمین رو به نگهبان کرد.
- می خوام اول باهاش حرف بزنم
نگهبان از اتاق خارج شد.مهرداد با آرامش روی صندلی نشست .رفتارش برای پارمین عجیب بود از سکوت او کلافه شده بود.
- میشه بگید چه اتفاقی افتاده ؟
به پارمین اشاره کرد که بنشیند. و بعد در حالی که لبخند بر لب داشت شروع به صحبت کرد.
خیلی طول کشید ... خیلی ... خیلی صبر کردم ... گاهی وقتها دیگه طاقتم طاق میشد ... ولی دندون رو جیگر گذاشتم ... گفتم می گذره 
مهرداد نگاهش را به چشمان عسلی پارمین دوخت.
- اولین بار ... این دو جام عسلت بود که دیوونم کرد ... شهره که هیچی ... دختر دیگه ای هم به چشمم نمی اومد ... از اول اینقدر عاشق و شیدات نبودم ... ذره ذره تو وجودم رسوخ کردی ... اون نگاه نجیبت... قلب مهربونت ...غرور زنانت ... تو کامل بودی پارمین 
مثل مسخ شده ها به مهرداد نگاه می کرد.کلمات مهرداد در مغزش دور می خوردند و او معنی آنها را نمی فهمید.بدنش سرد،سرد بود و کف دستانش عرق کرده بود.
مهرداد در چشمانش غرق شده بود و بی توجه به حال او حرف می زد.
- اول ها می گفتم نمیشه ... قبول نمی کنه ... ولی تو کسی نبودی که بشه فراموشش کرد ... میدونم از دخترم سارا هم کوچیکتری ولی عشق که سن و سال سرش نمی شه... می شه؟
حرکتی نمی کرد.حتی پلک هم نمی زد خون در رگ هایش منجمد شده بود.مهرداد از صامت بودن او عصبانی شد و داد زد.
- دِ حرف بزن ...
تکان خورد .نفس عمیقی کشید .دلش می خواست آنقدر قدرت داشت تا همه ی وسایل اتاق را روی سر او خراب کند. باید از اینجا می رفت .با صدای بلند فریاد زد.
- اون چک لعنتیت و ازاونها بگیر و بذار من برم ...
تمام تنش می لرزید.فکری مدام در مغزش رژه می رفت و می گفت (اوضاع خیلی بدتر از اینه ).اما دلش نمی خواست باور کند. از ته دل فریاد زد.
- بهشون بگو ... بذارن من برم
دوباره اشک مهمان خانه چشمانش شد. مهرداد با صدای بلند خندید.
- احمق کوچولو ... فکر کردی می ذارم بری ...
پاهایش را روی میز گذاشت و به او که از ناراحتی به خود می لرزید ، نگاه کرد .
- دو هفته پیش دزد تمام وسایلم و همراه دسته چکم دزدید ... منم که یه پیرمرد مال باخته رفتم پیش پلیس ... حالا یه دختر کوچولو با یه چک از همون دسته چک دزدی ... با یه مبلغ زیاد اومده بانک ....
سرش را تکان داد.
- جواب چی می شه؟ ... دختر کوچولو دستگیر و تحویل قانون داده می شه...
مهرداد بشکن زد. پارمین ترسید وتکان خورد.
- مگه اینکه دل پیرمرد قصه براش بسوزه و از سر خیر خواهی به اونها بگه دست نگه دارن تا ببینه درد این بچه چیه که دزدی می کنه
با بغض گفت :
- از کی داری نقش بازی میکنی؟
 
مهرداد چشمهایش را بست و با لذت گفت:
از زمانی که مهندس آبتین شاکری رفت اداره ی پدرت ... میشناسیش که ... استاد زبون بازیه این بشر... اول به بهونه کار اداری رفت ... بعد اونقدر باهاشون گرم گرفت که بهش اعتماد کردند ... بعد هم
چشمهایش را باز کرد و نگاه شیفته اش را به پارمین که با شدت بیشتری گریه می کرد ، دوخت.
- خودت دیگه بقیه قصه و می دونی ...
مهرداد دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و با لبخندی شیطانی به لب های او خیره شد. پارمین به سرعت صندلیش را عقب کشید ... خودش روی زمین افتاد و صندلی با صدای گوش خراشی به طرف دیگر پرت شد ... چرا کسی سراغشان نمی آمد. 
- الان می فهمم که صیادها چه لذتی از به دام انداختن صیدشون می برن
به پیشانیش که خون می آمد دست کشید و با نفرت به او نگاه کرد.
خب بهتره بریم سر اصل مطلب ... یا با من ازدواج می کنی که همه چیز سر جاش بر میگرده و پول بابات و پس می دم یا ...
مهرداد بلند شد و بالای سر او ایستاد.
پارمین به سمت در اتاق دوید ... محکم به در می کوبید و اشک میریخت.
تو رو خدا باز کنید ... تو رو خدا باز کنید ... مگه شما مسلمون نیستید
زیرلب تکرار کرد ... نیستن ... نیستن ... نیستن ... دهنش شور شده بود. به سمت مهرداد برگشت که با لذت به زجر کشیدن او نگاه میکرد.
- سیبیل همه شون و چرب کردم ... همه کور و کرن ، تا قسمت پذیرش هم خیلی فاصله است ... صدات به مردم نمی رسه ... خب راجع به حالت دوم ماجرا میگفتم ... که خدایی نکرده نخوای با من ازدواج کنی ... اول از همه تمام داروندارتون می پره ... دوم پونصد میلیون سفته داری که پشت امضاست وحامل یعنی هر غلطی که دلم بخواد باهاش می کنم ... سوم یه چک دزدی داری که همین الان باهاش می ندازمت هلفدونی
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد. با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- ازت شکایت می کنم ... از اون وکیل مسخرت هم شکایت میکنم
خودش هم به حرف هایی که می زد اعتقادی نداشت .مهرداد صندلی دیگری را کنار کشید و روی آن نشست.
- از من که عمرا بتونی آتویی بگیری ... و اما در مورد وکیل ... منه طلافروش ساده ، وکیلم کجا بود ... اون شاپور بدبخت به زور دیپلم گرفته چه برسه به وکیل ... کیف قاپ بود ... من ازش بازیگرساختم
پوزخندی به پارمین زد.
- از تویی که رشته بازیگری خوندی بهتر نقش بازی می کنه
خودش را آخر خط می دید .مهرداد همه ی راهها را بسته بود.زانوهایش را در بغل جمع کرد ... بی صدا اشک میریخت.
- الان میرم بیرون و به اینها می گم از خطات گذشتم ... فردا هم مثل یه دختر خوب با من میای محضر تا عقدت کنم ... فکر رضایت پدر هم نباش. محضر داره آشنامه
سرش را به دیوار کوبید. تصور اینکه زن مهرداد شود تهوع آوربود. زیر لب نالید:
- پس شهره
مهرداد عصبانی از جایش بلند شد و به طرفش آمد. جیغ زد و به سمت دیگر اتاق دوید.
- اون واسه بچه هاش مادری کنه... من زنی و که بوی قرمه سبزی و پیاز داغ بده نمی خوام
ازچشمهای مهرداد آتش هوس شعله می کشید.
- سکوتت یعنی راضی دیگه
با تمام وجود داد زد .
- ازت ... متنففففففففففففرم
- من کاری با احساس تو ندارم ... چاره ای غیر از ازدواج با من نداری
مهرداد از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 34
  • بازدید سال : 309
  • بازدید کلی : 823